یک جرعه از این جام تهی

بی‌قرار

شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۵

آن که دوستت دارد

دور مى شود

تا به تماشا بنشیند

"سیدمحمدمرکبیان"

ترسیده بودم.

وقتی از گذشته‌اش گفته بود، وقتی مبهم حرف میزد، وقتی بغضه تو صداش رو شنیده بودم، ترسیده بودم وقتی از روزهای سخت کودکی و مامانش حرف زده بود. وقتی از بچه‌های کوچیک که هر سال میره پیششون و باهاشون بازی می‌کنه و به مادرهاشون امید میده. من نمیدونستم چی باید میگفتم. زبونم بند اومده بود، نگرانش بودم، هستم.

  • سنجاقک ..

دردی که نکشتت قوی ترت میکنه*

يكشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۴

بعد از گذروندن جزر و مد و طوفان های متلاطم و ابرهای سیاه و تاریک، دریای وجودم این روزها آرومه، دست از جنگیدن بیهوده برداشتم، با خودم و دنیا تو صلحم، با تنهایی دوست شدم، ازش واهمه ای ندارم. در خلال فکرهام و خیال بافی هام یهو یه ایده ی خوب به ذهنم رسید، برای تولد سی سالگیم تصمیم گرفتم یه هدیه ی ناب به خودم بدم، از امروز باید همه تلاشم رو بکنم تا دو سال دیگه یتونم اون هدیه ای که مدنظرم هست رو به خودم بدم. این رو اینجا نوشتم که ثبت بشه، که خودم رو متعهد کنم.


* عنوان از نیچه (نقل به مضمون)


  • سنجاقک ..

هی سر به راه تر

هی سر به زیرتر

هی گوشه‌گیر تر

هر لحظه خسته‌تر

هر لحظه تلخ‌تر

هر لحظه پیرتر

...

حسین صفا


  • سنجاقک ..

بکندم از همه دل در تو بستم.

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴

دلم برای همه چیز تنگ شده، در این تاریکی شب قلبم دارد چنان فشرده می‌شود که آه ...


  • سنجاقک ..

نشه که "ن" جای "ر" را بگیره.

يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴

همه‌ی ترسم از این است که سی و هشت ساله، چهل و هشت ساله یا پنجاه و هشت ساله شوم ولی باز هم در این تنهایی دست و پا بزنم. بله! لابد یک چیزی این وسط‌ها خراب بوده است، جورابی پاره شده، ظرفی شکسته، دکمه‌ای افتاده که من این طور سرگشته و گم شده‌ام. هر شب با خودم قرار می‌گذارم حرف استاد را آویزه گوشم کنم که تنهایی یکی از تراژدی‌های زندگی است و از آن گریزی نداری! که میگفت بالا بروی و پایین بیایی و خودت را به آب و آتش هم بزنی تنهایی، چون انسان به ذاتش تنهاست. اما صبح که از خواب پامیشوم باز یادم می‌رود. باز همان بهانه‌ها، باز همان خواهش‌ها. من یک استعدادی دارم و آن هم این است که کلمات را می‌توانم زندگی کنم، به تمامی مجسم کنم. مخصوصا کلمات و نوشته‌هایی با رنگ و بوی عشق! و من عجیب زیاد می‌خوانم ...

  • سنجاقک ..

دلبستگی نه ناتانائیل، عشق.

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴

باید دست به عمل زد. بی داوری درباره خوب و بد آن. باید دوست داشت و از خیر و شر آن دغدغه ای به خود راه نداد. ناتانائیل ... من به تو شور و شوق خواهم آموخت.

ناتانائیل، دوست دارم به تو مسرتی ببخشم که تاکنون کسی دیگر به تو نبخشیده باشد. در حالی که خود مالک این مسرتم، نمی دانم آن را چگونه به تو بدهم. دلم می خواهد با صمیمیتی خطابت کنم که تاکنون کس دیگری نکرده باشد. دلم می خواهد شب هنگام، آن زمان که کتابهای بسیاری را پیاپی باز می کنی و می بندی و در هر یک از آنها چیزی بیش از آنچه تاکنون بر تو آشکار کرده است می جویی، در لحظه ای از راه برسم که هنوز در انتظاری. در لحظه ای که شور و شوقت اندک اندک از اینکه تکیه گاهی ندارد به اندوه تبدیل می شود.

من تنها برای تو می نویسم... تنها به خاطر این لحظه هاست که برایت می نویسم و زندگی ما در برابرمان، همچون جامی پر از آب سرد و گواراست. جامی مرطوب که بیماری تبدار آن را به دست می گیرد.


"آندره ژید"

برگرفته از کتاب: مائده های زمینی



  • سنجاقک ..

مرا تو بی‌سببی نیستی

راستی صلت کدام قصیده‌ای ای غزل؟

شاملو


یک جایی رو میخواندم نوشته بود از فلان اتفاق فلان سال می‌گذرد. بی‌هوا حساب کتاب کردم دیدم درست هشت سال از آن روز نحس می‌گذرد. یک دخترک بیست ساله، پارک لاله، بیدمجنون و ترس از زندگی. اولین باری که طعم خواسته نشدن را چشیدم، به مسخره‌ترین حالت ممکن! دخترکی که فکر می‌کرد تاب و توان ندارد این بار را به دوش بکشد. چقدر همه چیز آن روز به خاطرم مانده، بیخود نیست که از پارک لاله می‌ترسم! هر خاطره‌ی ناخوشی‌ام را که می‌گیرم یک سرش به آن لاله لعنتی وصل می‌شود. کاش لااقل این یک بار ختم به خیر شود.


  • سنجاقک ..

انتظار زمان را کش می‌آورد. هر لحظه یک قرن طول می‌کشد. حالا فرض کن جمعه هم باشد و آسمان تیره و تار و خورشید پنهان. برای این‌که سرم را گرم کنم خودم را بستم به کتاب و فیلم، آن‌قدر خواندم و خواندم و دیدم و دیدم که حدس می‌زنم دیگر کارم تمام است! اما این روز لعنتی هنوز تمام نشده است و انتظار هم هنوز پابرجاست. 

  • سنجاقک ..

صبر و صبر و ...

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴

باز میشه این در؛

صبح میشه این شب؛

صبر داشته باش.

  • سنجاقک ..

همه عمر ترسیدم.

  • سنجاقک ..