من آن ستارهی شب زنده دارم.
آریادن : «چرا انقدر برات مهمه که خواب ببینی؟!»
کاب : «بخاطر اینکه توی رؤیاهام ما باهمیم.»
Inception - 2010
شب، از نیمه گذشته و تاریکی وهمآلودش را بر سیطرهی شهر گسترانیده است. خواب چشمانم را نمیرباید. کنار پنجره، اندک چراغهای روشن خانهها در این دلِ تاریک شب را به نظاره مینشینم. نور بنفش رنگی از پنجرهی خانهی روبهرویی خودنمایی میکند. جذبش میشوم. چه قصّهای پشت این بنفش ملایم است؟ شاید پرتوی گرمی است برای کمال یک عاشقانهی آرام، شاید چراغ خواب کوچکی برای کنترل هراس کودکی از تاریکی یا شاید روشناییِ خوشرنگی برای شببیداریهای دخترکی تنها، نمی دانم. شخصا ترجیح میدهم یا بهتر است بگویم دوست دارم احتمال اول درست باشد. ترانهی دلنشینی از یک خوانندهی فرانسوی، پیوسته گوشم را مینوازد. ماتِ تلألوی بنفش رنگ، در افکارم غرق میشوم و داستان میبافم. چه چیزی بهتر از یک آغوش گرم، خستگیهای مرد و زن قصّه را از تن و جانشان می زداید؟ چه چیزی برای زن قصّه بهتر از این است که گوش شنوایی جزییات بیاهمیت اتفاقهای روزمرهاش را به جان دل بسپارد؟ چه چیزی برای مرد قصّه بهتر از این است که دستان نوازشگری، آرامش را در خانهی دلش مهمان دائمی کند؟ بهراستی چه لذتی بالاتر از یک خواب گوارا در بَرِ محبوب با درخشش یک نور ملایم ارغوانی ... رویاها در شب خواستنیتر و شیرینتر میشوند. امّا به همان نسبت هم دست نیافتنیتر. پنداری این سیاهی گسترده، "اصل" است و مابقی همه حاشیه.
حرفهایم را میان کلمات پنهان میکنم تا یادم برود.
- ۹۳/۰۵/۱۴