تو مشغول مُردنات بودی.
این منم که گم شدهام
یا تویی که پیدا نمیشوی؟
"عباس معروفی"
گاهی، تو خود ِ خودت به تنهایی مشغول فریب دادنت میشوی. کورسوی امیدی (تو بخوان امیدی واهی) را چُنان به مثابهی نوری عظیم تعبیر میکنی که کمکم باورت میشود، که یادت میرود تو درست در همان نقطهی صفر مرزی روز اول که بودهای ایستادی و این خیال توست که هر روز فراتر میرود. بعد از چندی، دیگر نه با چشم خودت که با چشم خیالت مینگری و بیدلیل خوشحال هستی. خیالت نه یک گام، که چندین و چند گام از خودت جلوتر میرود و پیروزمندانه میتازد و اتفاقها را آنگونه که دوست دارد تعبیــر میکند. آرام آرام به امیدت دل میبندی، آنقدر دل میبندی که فراموش میکنی یا تعمدا خودت را به فراموشی میزنی از این که به یاد بیاوری حرف اول این خط کج و معوج چه بوده است! امّا امان از روزی که حادثهای، سخنی، ماجرایی آن هم خیلی اتفاقی پردهی وهم آلود خیال را کنار میزند و آنگاه واقعیت تلخ، تمام قد در مقابلت میایستد. میدانی سختترین جای داستان کجاست؟ آنجا که به یک باره میبینی این خودت بودهای که چشمانت را بر آگاهیات بستهای و خواستهای فریب خودت را بخوری.
این روزا به فریب دادن خویــش مشغولم...
- ۹۳/۰۶/۰۸