چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم.
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد، دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتیام دراندازد میان قلزم پرخون
"مولانا"
گاه تجربههای عجیب و غریبی، پیش میآید که تمام زوایای زندگیات رو تحت شعاع خودش قرار میدهد. این که تحت تاثیر این تجربهها قرار بگیری یا نگیری، اینکه سعی کنی نقطههای مثبت ماجرا رو پیدا کنی و ازشون درس بگیری یا بدبینانه ماجرا را به نظاره بنشینی، اینکه دائما ذهنت درگیرشون باشه یا نباشه، اینکه نخواهی بگردی دنبال دلیل و علت، اینکه بتونی اون تجربه رو در حد تجربه نگه داری و هی نخواهی هَمَش بزنی و مرورش کنی، اینکه منطقی باشی و احساساتت رو کنترل کنی، یا اینکه خودت را در آن غرق کنی، همه و همه به نگرشت، حالت و شخصیتت بستگی دارد. حالا یکی از همین تجربههای بینهایت غریب برایم پیش آمده است که حتی موقع کتاب خواندنهای شبانه هم بیهوا مچ خودم را درحالی میگیرم که چشمهایم خیره مانده به سطور کتاب، اما غرق در افکار خودم به چرایی این ماجرا فکر میکنم. انگار ذهنم نمیخواهد این فکر کردن بیهوده را پایان دهد. بارها و بارها این پازل هزار تکّه را به هم ریختم و با وسواس منحصربهفرد خودم! از اول چیدم اما دریغ که هر بار یک جای کار میلنگد. البته شاید ذهنم هم تقصیری نداشته باشد وقتی هر روز یک جنبهی دیگری از این ماجرا برایم آشکار میشود (مطلقاً هم جنبههای دوست داشتنی اما بسیار آزاردهنده). خلاصه اینکه حس میکنم زندگی شوخیاش گرفته و من درگیــرم و امّیــد رهایی نیست مرا.
"چه دانسـ.تم همایـ.ون شـ.جریان" رو هم گوش بدید، خیلی خوبه...
- ۹۳/۰۶/۱۰