یک جرعه از این جام تهی

تمام روزها یک روزند،

تکّه تکّه میان شبِ بی‌پایان

" شمس لنگرودی"

"رسماً گریه‌ام گرفته بود، وقتی نگاه متفاوتش به زندگی و مدل ذهنیش رو دیده بودم. چراش رو نمیدونم ولی یه حس اضطراب عمیــق توأم با ترس همه‌ی وجودم رو گرفته بود. البته که سعی کرده بودم به روی خودم نیارم، امّا حتما از چشم‌هام و دست‌هام فهمیده بود، که بهم خندیده بود. من می‌گم دست‌ها حتی از چشم‌ها هم گفتنی‌های بیشتری دارند. "

هر روزی که پرتوهای خوش‌رنگ با تلألوی نارنجی و قرمز، آرام آرام از آسمانِ همیشه‌ی خدا آبی-خاکستری شهر رخت برمی‌بندند و مقامشان را به سیاهی شب می‌دهند، برای من نشانه‌ی اتمام یک روز دیگر از زندگی‌ست و شاید از دست دادن یک فرصت برای شناخت و آموختن. این روزها احساس می‌کنم چقدر وقت کم است و چقدر زمان برای از دست دادن ندارم! هزار کارِ نکرده، هزار کتابِ نخوانده، هزار مهارتِ یاد نگرفته و هزار و یک راه‌حل یافت نشده. فکر کردن به همه‌ی این‌ها مُشَوشم می‌کند. نظام ارزشی‌ ذهنم به‌هم ریخته است و اولویت‌بندی‌ اش دچار تزلزل عجیبی شده است. سوال اصلی این است این همه سال چگونه زندگی کرده‌ام؟! یا بهتر است بگویم این همه سال چه کار می‌کرده‌ام. هدف اصلی چه بوده است؟ کاش از همان دوران کودکی مسیر دیگری را انتخاب کرده بودم. چقدر من نمیدانم.

میان این همه تشویش، خواندن احوالات شمس تبریزی و مولانا جلال‌الدین، شاید نقطه‌ی عطـفی برای روزهایم  به حساب بیاید.

 

  • سنجاقک ..

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی