ما را به سختجانی خود این گمان نبود.
آخ عزیـــــزکم؛
ما باختیم. ما از اون روزی که بین سنت و مدرنیته دست و پا زدیم و لباسهای مدرن پوشیدیم ولی درگیر افکار سنتی بودیم، باختیم. ما درست از همون موقعی که بین گذشته و آینده رفتیم و برگشتیم، حال رو باختیم. ما از وقتی بین رفتن و موندن مردد شدیم و هــزار بار تصمیمون رو عوض کردیم باختیم.
عزیزِ سادهدل من؛ ما از همون عصر پاییزی، که تو کافهی تاریک سر چهارراه تحقـیر شدیم، درست همون روز موقع پایین اومدن از پلّههای کافه، تمام هستیمون رو باختیم. ما اون شب گرم تابستون که به پهنای صورت ، اشک ریخته بودیم و کتابی که دستمون بود رو گذاشته بودیم روی صورتمون، همون وقتی که پدر کتاب رو برداشت و چشمهای قرمزِ پفکردهمون رو دید، به چشمهای نگران پدر باختیم. اصلا ما صبح زمستون اون سال لعنتی که جواب ِ مثبت آزمایش رو گرفتیم، امید را باختیم. ما شب سال نو وقتی تبریکهامون شد یک مشت پیام تکراری سِند تو آل، به دوستی باختیم.
ما از وقتی فهمیدیم عشق چه رنگیه، از وقتی عاشق شدیم پاک باختیم. ما از وقتی تمام نکردیم ولی به راحتی تماممان کردند باختیم. ما به هوش و استعداد همکلاسیمون نباختیم! ما به پول باباش باختیم. ما از وقتی قضاوتهای دیگران برامون مهم شد، عزت نفس رو باختیم. یا نه! شایدم خیلی قبلتر، از وقتی که اجازه دادیم در موردمون قضاوت کنند. ما از اون روزی که معلم به خاطر متفاوت فکر کردنمون ما رو مورد تمسخر قرار داد، به خلاقیت باختیم.
ما رویاهامون رو نه یکباره، که ذره ذره وقتی دیدیم جز سرابی بیش نبودن، باختیم. ما کل شجاعتمون رو به ترسهامون باختیم. ما خنده رو به اشک، زمان رو به انتظار، خواستن رو به نشدن و اشتیاق رو به سرخوردگی باختیم.
حالا مصداق همون فرماندهای هستیم که تمام گُردانش رو در این جنگ نابرابر، یکی یکی از دست داده و تک و تنها فقط خودش زنده مونده، نشسته سر جنازهی هر کدوم از سربازهاش و داره زار میزنه. به عقب که برمیگرده هیچی براش نمونده، به جلو که نگاه میکنه، دشمن تمام قد داره بهش لبخند میزنه به همون صلابت روز اول، همه چی رو باخته ولی نمیخواد باور کنه.
آخ دخترک بیپناه من؛ تو اومدی بودی که ببری ولی یک عمر باختی...
- ۹۳/۰۶/۲۰