"مَـهپــری"
شازده کوچولو پرسید:
پس آدمها کجا هستند؟ آدم در بیابان احساس تنهایی میکند.
مار گفت :
آدم با آدمها هم احساس تنهایی میکند...
" آنتوان دوسنت اگزوپری"
با پیراهن گُلدارش نشسته روی تخت توی حیاط، روبهروی حوض قدیمی، موهای حنا گذاشتهاش رو بافته و رها کرده روی شونههای نحیفش. یه نسیم خنک شهریوری در حال وزیدنه. نگاهش میکنم و میگم: مَــهپـری؟ چرا اونقدری که من به آدمها اهمیت میدم، من براشون مهم نیستم؟ تو میگی من چه کنم که رها بشم از این در وطنِ خویش غریب؟! نگاهم میکنه، همونجوری عمیــق و نافذ! که فقط مختص خودشه. دست و پام رو گم میکنم، سرمو میاندازم پایین تا از برق نگاهش در امان باشم. لحظاتی به سکوت بینمون میگذره. میدونم عصبانی شده ازم. پاش رو میندازه روی پاش. نفس عمیق میکشه. میفهمم که سعی میکنه آروم باشه، میگه باید برای زندگیات بجنگی، تنهایی. میفهمی اینو؟ بغض لعنتی گلوم رو فشار میده، داره خفهام میکنه، به زور با یه صدایی که از ته چاه دراومده میگم: نمیتونم. عصبانی میشه داد میزنه، میگه باااید بتونی. میگم : آخه تا کِی؟ چقــدر بجنگم؟ هِـی من بجنگم و بجنگم بعد یه جوری بخورم زمین که نتونم پاشم. من خستــه شدم مَــهپـری. دلم تنگ شده برای هر چیزی که دوستش داشتم و از دست دادم. من از دلبستنها خسته شدم. از اهمیت دادنها خسته شدم. میگه: رویا بساز، رویاهات رو جدی بگیر و برای رسیدن به رویاهات بجنگ. سرنوشت زمانی شکل میگیره که "زایمان" تنهای تنها انجام گیرد. افقی از زندگی حرکت خواهد کرد که تو در لحظهای تنهاترین آدم کُرهی خاک برای یک باور میشوی و اون وقته که رویاهات به حقیقت میرسند. از این جور مطمئن حرف زدنش به خودم میلرزم.
- ۹۳/۰۶/۲۳