کاسهی دلــم ورداشته تَرَک.
تو را به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه
که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
فریدون مشیری
تصمیمم رو گرفتم، یک تصمیم منطقی؛ برای یه آدم احساسی تصمیمهای منطقی همیشه درد داره ولی من بالاخره گرفتمش. تصمیم گرفتم جدی جدی، دست از پیدا کردنت بردارم. خسته شدم از بس گُم شدی. دیگه کجای این شهر رو دنبال ردپات زیرورو کنم. ببخش ولی میخوام از شغل دائمی فکر کردن بهت هم استعفا بدم. نه که خیال کنی مهم نیستیها، نه! ولی آخه من همه جا رو دنبالت گشتم وقتی نیستی، لابد نیستی دیگه! منم رهات کردم.
دیشب دوباره "شـ.ـب یلـ.ـدا" رو دیدم، نمیدونم برای چندمین بار! یه جاییش هست که پریا به حامـد میگه : بذار عذابت بده، این تیغ تیزی که به جونت افتاده بذار خراشت بده، بذار زخمت بزنه، اونقــدر زخمت بزنه تا تیزیش کم بشه، حامد یه نفس عمیقی میکشه و میگه: باشه، هر چی تو بگی پریا، ولی این زخما مرهم نمیخواد؟
راست میگه، هرچقدر هم بذاری زخـم، همه جات رو خراش بده و پاره پوره کنه و خون از همه جا بزنه بیرون، شاید عادت کنی بهش، شاید یه روزی بشن جزئی از ماهیتت که بدون این زخمها خودت هم به سختی خودت رو بشناسی، شاید خودِ قبل از زخمی شدنت رو به یاد نیاری، یا حتی زخمهات رو دوست هم داشته باشی ولی آخرِ آخرش این زخما مرهــم میخواد.
مرهــم میخواد، از ما گفتن.
- ۹۳/۰۶/۳۰