بار دیگر شهری که دوست میداشتم.
اصفهان؛ شهری که این روزها در صدر اخبار قرار دارد. اما این بار نه به خاطر معماری بینظیرش، نه به خاطر پایتخت فرهنگی جهان اسلام! بودنش. نه به خاطر تک تک بناهای منحصربهفردش، نه به خاطر خشک شدن زاینده رودش، بلکه به خاطر عمل شنیع پاشیدن اسید!
هر بار که روبهروی آیینه می ایستم و صورتم را نگاه میکنم با خود تصور میکنم ممکن بود من به جای سهیلای 27 ساله باشم و قربانی اسیدپاشی یک مازوخیست شوم و اکنون در بیم و امید از دست دادن بیناییام روی تخت بیمارستان هزار فکر و خیال از یک آیندهی مبهم در سرم بپرورانم. سهیلا گفته : "فقط همین سی درصد بینایی ام را مراقبت کنید از دست نرود زیباییام مهم نیست...".
هنوز انگیزهی افراد یا فرد مجرم مشخص نیست. هنوز خبری از شناسایی آنها وجود ندارد و من به دخترکان سرزمینم فکر میکنم که علاوه بر تمام ناامنیهای موجود، ترس و وحشت از این یکی هم به هراسهای هر روزهشان اضافه شده است. این وسط یک عده آدم وقیح هم با پاشیدن آب به سر و صورت دختران و دیدن ترس و رعبی که ایجاد می کنند، بساط چند لحظه خنده و شوخی را برای خود فراهم کردهاند. رسما دارالمجانین است. هر روز که میگذرد تحمل کردن برایم سختتر می شود. به شدت عصبانی هستم و کاری هم از دستم برنمیآید.
مرحوم فریدون مُشیری یک شعری دارد به اسم مرگ آدمیت که این روزها مدام با خودم تکرار میکنم.
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
انچه این نامردان با جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نیست
فرض کن جنگل بیابان بود از نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
+ به طرز بیرحمانهای دلم برای "الف" تنگ شده است ...
- ۹۳/۰۸/۰۱