سوزم از سوز دل ریش.
خانه دل به یغما گرفتــه
بر سر من جنون جا گرفته
عارف قزوینی
در من هزاران زن زندگی میکنند. زنی افسـرده، زنی عاشـق، زنی تنها، زنی ناامید، زنی غمگیــن، زنی دلشکسته و چندین و چند زنِ دیگر. در من مادری زندگی نمیکند امّا. این است که خودم مجبور شدهام مادر همهی این زنها باشم. روزهایی که زنِ افسرده، ضجه میزند و چشمانش کور میشود و تو گویی فقط سیاهی مطلق وجود دارد؛ باید برایش امیدی باز آفرینم ولو به زور، ولو با بدبختـی ولی باید تمام جهان را زیر و رو کنم تا رنگی برایش پیدا کنم وگرنه همهی عالم را خبر میکند. روزهایی که زنِ عاشق از طغیان احساساتش رنج میکشد، درد میکشد، خم میشود و میشکند باید بغلش کنم و برای بار هزارم قولهایی که بهم داده را مرور کنم و برایش از شمس و مولانا بخوانم تا آرام گیرد، تا بداند عشق چیست و عاشق کجاست. آن مصرعی را برایش میخوانم که مولانا می گوید: "کو خانه نشانم ده، من خانه نمیدانم". بعضی روزها که زنِ غمگین سکــوت را پیش میگیرد و ساعتها حرف نمیزند، باید آنقدر برایش حرف بزنم و آنقدر بگویم تا بالاخره لب باز کند و کلامی بگوید. آخر میدانی؛ زنِ غمگین و زنِ افسرده با هم دوستهای جانی هستن. اگر به داد زن غمگین نرسم، دوست جانش هم ضجه میزند. زنِ ناامید را باید از رحمت برایش بگویم. از قدرت و شکوه ایمان. از رسالتی که برایش به دنیا آمده، از اثـرگذاری. باید صد بار برایش توضیح دهم آخر مگر میشود ناامید باشی در حالی که من امید توام. فریادهای زنِ تنها را گوش میدهم و سرش را گرم فلسفه و جامعهشناسی میکنم و بهش میفهمانم من همدم تنهاییهایش هستم. با زنِ دلشکسته مینشینم به صحبت و بهش میگویم مهم نیست. آدمهایی که دلت را شکستهاند، رها کن، باور کن اصلا ارزشی ندارد. حالا دیگر مطمئنم مادری سختترین کار دنیاست و خوشحالم که تصمیم درستی گرفته بودم که مادر هیچ کسی نباشم. همین مادری برای این زنها دمارم را درآورده است. البته کاش حداقل مادری قوی بودم، نه مادری که مدام کم میآورد و میداند اگر و فقط اگر لحظهای کم بیاورد تمام این زنها فرو میریزند.
- ۹۳/۰۸/۱۶