فارغ زِ تشویشم بکن.
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
مولانا
هر چه از همان اول ریاضی و اعداد را خوب میفهمیدم و برایم مثل آب خوردن بود اما موقع نوشتن مشکل داشتم. نمیتوانستم کلمات رو طوری کنار هم بچینم که هم زیبا و خواندنی باشد و هم مقصود را بیان کند. استعدادی هم در این زمینه نداشتم. همیشه موقع نوشتن انشا عزا میگرفتم. الان که فکرش را میکنم میبینم خب به جای آن همه اشک و عذاب، بهتر بود چهار کلمه را سَرسَریطور کنار هم میگذاشتم و تمام، ولی ظاهرا این پرفکشنیسم در من عمیقتر از این حرفها بوده است. البته علاقهام به ادبیات و شعر پارسی و داستان کاملا مشهود بود اما نمیدانم چرا خواندن انشا جلوی 30-40 نفری که به آدم زل زدهاند و معلمانی که بیشتر بلد بودند ایراد بگیرن تا اصلاح کنند برایم از عذاب آورترین کارهای دنیا بود. حاضر بودم تمام زندگیام را بدهم اما معلم از روی برگهی حضور غیاب اسمم را برای خواندن انشا صدا نکند. تپش قلبی که در چند ثانیهی قبل ار صدا کردن معلم مرا از پا میانداخت و حتی همین حالا هم با من مانده است. نمیدانم شاید هم ربطی به نوشتن و استعداد نداشته و صرفا همان مسالهی قدیمی اعتماد به نفس و این داستانها آن همه عذاب را برایم رقم زده بود. همیشه در مقابل جمعی ظاهر شدن و حرف زدن برایم سخت بوده. یادم میآید برای دوران کارشناسی که جشن فارغالتحصیلی برایمان گرفته بودند و قرار بود از شاگردهای اول هر رشته تجلیل به عمل آورند! از فکر این که اسم مرا بخوانند و مجبور باشم از جلوی آن همه آدم که بعضن پدر و مادرها هم در میانشان بودند (میخواستم من باب عدم لزوم به زحمت انداختن پدر و مادران برای حضور در جشن بیاهمیت دروان کارشناسی هم بنویسم که بی خیالش شدم)، رد شوم و بروم روی سن و آن جایزهی لعنتی را بگیرم عزا گرفته بودم. آن روز اسم مرا خواندند و اول خواستم نروم ولی خب دیدم دوروبریهایم مرا میشناسند و زشت است اگر خودم را به نشنیدن اسمم بزنم و فرار کنم؛ این شد که با کلی خجالت و عذاب رفتم و جایزه که یک لوح تقدیر و یک عدد قاب "و ان یکاد" بزرگ! بود را گرفتم و پایین آمدم. ماجرای این که هر کسی بهم میرسید میگفت اِ شاگرد اول شدی و آن جایزهی بزرگ مرا گاو پیشانی سفیدی در دانشگاه کرده بود دیگر بماند. اصلا من نمیدانم مثلا نمیشد سکهای چیزی به آدم بدهند که هم راحت در جیب جا شود و هم به اصطلاح! زحمتهای چهارسالهی ما به نوعی جبران شود! ولی خب حتما ارزش جایزهی معنوی چیز دیگری است. تو چه میدانی! جایزهی معنویای که سه سال است بالای کمد برای خودش جا خوش کرده به این امید که روزی من به خانهای بروم و آن را روی دیوارش نصب کنم! و البته زهی خیال باطل. این را هم بگویم که در دوارن ارشد دیگر از این خبرها نبود، یعنی بود ولی ما دیگر خیال خود را راحت کرده و کلا نرفتیم و آن همه عذاب رویارویی با جمع را به جان نخریدیم.
این همه آسمون ریسمون بافتم که بگویم درکل اعتماد به نفس کانسپت بسیار تاثیرگذاری در تمام جنبههای زندگی و پیشرفت است و عدم اعتماد به نفس بیچاره میکند انسان را.
همین.
- ۹۳/۰۸/۲۱