یک جرعه از این جام تهی

دخترک گُم شده.

دوشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۳

"مَسـتانه"، یک دختر پنج و نیم ساله است.

دیدی وقتی بزرگ‌ها خبر بدی می‌شنوند یا یک اتفاق ناگواری در خانواده می‌افتد و شیرازه‌ی خانواده را از هم می‌پاشد، بچه‌ها! (من که اینطور بودم) سکوت می‌کنند، ترس تمام وجودشان را برمی‌دارد. ذهنیتی از اتفاق افتاده شده ندارند، نمی‌توانند تحلیل کنند، پس لاجرم نگاهشان به بزرگ‌هاست که حالا چه خواهد شد؟ از بازی دست می‌کشند، گوشه و کناری پیدا می‌کنند و منتظر می‌مانند، شور و شوقشان یک شبه تمام می‌شود، هر چه ابعاد اتفاق افتاده بزرگ‌تر باشد، بیشتر در خودشان فرو می‌روند! می‌دانی مستانه دخترکی هست که تا چند ماه پیش شلوغ و پر سروصدا بود، اهل شوخی، سعی می کرد به هر طریقی اطرافیانش را خوشحال کند، از هر چیزی که فکرش را بکنی حرف میزد. به شدت دنبال نقاط مشترک با دوستانش می‌گشت. اما بعد از آن که فاجعه رخ داد، آرام شد، ساکت شد، رفت توی خودش، دیگر دلش نمی‌خواست روی جدول کنار خیابان‌ها راه برود، دیگر دلش نمی‌خواست شوخی کند، بخنداند، دیگر دلش سینما و کافه نمی‌خواست. زانوهایش را جمع کرد و یک گوشه نشست و چشمش ماند به من، هی به من نگاه کرد تا بلکه چیزی بهش بگویم، من هم که هیچ، من هم که نگاه.

هیچ وقت مادر خوبی نمی‌شوم.

+ تا یک جاهایی‌اش را که می‌گویی از آدم‌های افسرده بدت می‌آید و از نوشتن غم‌ها بدت می‌آید و دوست داری همیشه خوش و شاد باشی و ... و را قبول می‌کنم ولی آن‌جا که نوشته‌های من اذیتت می‌کند را به هیچ وجه نمی‌توانم قبول کنم. چون حقیقت بسیار مهمی به نام اختیار را از یاد برده‌ای. تو اختیار داری و می‌توانی دست به انتخاب بزنی و مطالبی که دوست داری را بخوانی و نه آن‌هایی که آرامشت را به هم می‌ریزد، اگر زحمتت نمی شود اجازه بده اختیار محتوای یادداشت‌های من نیز دست خودم بماند. ممنون.


  • سنجاقک ..

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی