اندوه بزرگیست زمانی که نباشی.
بیا بیا که مرا با تو ماجرایـی هست بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بُوَد که چُنیـن بیحساب دل ببری؟ مکن که مظلمه خلق را جزایی هست
سعدی
صبح که چشمهام رو باز کردم همه جا تاریک بود، انقدری تاریک بود که مجبور شدم ساعت رو نگاه کنم تا بفهمم صبح شده یا نه! انگار گَرد مرگ پاشیده بودن تو هوا! من آدمِ آفتابم و بارون. هوای تاریکِ مهآلود حالم رو بد میکنه. یه جورایی انگار آسمون سردرگُمه. سردرگمی حالم رو به هم میزنه. حال پیرزن چشم انتظاری رو داشتم که بعد از سالهای سال هنوز منتظره خبری از پسرِ گُم شدهاش برسه. تنها بودم. قلبم گرفته بود. سرم رو بردم زیر پتو، تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که دوباره بخوابم! چشمهام رو بستم ولی خوابم نبرد. دو دقیقه یک بار از زیر پتو سرم رو میاوردم بیرون، باز هوا همونجوری غمگینانه بود. چقدر ساده حالم خوب میشد اگر بودی. امّا تو نبودی و من کلافه بودم. حساب نبودنهات سنگین شده. سنگیــــن. منم که عادت نمیکنم به نبودنت.
- ۹۳/۰۹/۲۶