خودم را کاشتهام، شاید این بار سبز شوم.
گفتا که نه تو مُردی، گفتم که بلی امّا
چون بوی تو بشنیدم از خاک برون جستم
مولانا - دیوان شمس
چند ساعت است که آسمان پیوسته میبارد. گفته بودم من آدمِ بارانم. همین الان که قطرات باران با چنان شدتی به پنجره ضربه میزنند، دارم به جوانهای فکر میکنم که از بین تمام این سختیها و دردها بیهوا سر برآورده. جوانهی لاجونِ کوچکی که نمیدانم تحمل این طوفان سهمگین زندگی را دارد یا خیر. نگرانم که سیلاب، ریشههای هنوز محکم نشدهاش را از جا برکند. چطورش را یادم نمیآید ولی از یک ناکجاآبادی پیدایش شده و البته که من دلم نمیخواهد بهش امید ببندم. آخر بارها و بارها همهی امیدهایم بر باد رفتهاند و باز خودم ماندهام. همین خودِ تنها و خستهام. آدمهای شکسته سختشان است.
کسی چه میداند شاید وقتی در را بر روی آن بخش از وجودم برای همیشه بستم، این جوانه را یافتم.
بروم کمی شمس بخوانم بلکه آرام گیرم.
- ۹۳/۰۹/۳۰