سهم من از عاشقی، بیننده بودن است.
این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یکبارگی از عافیت ببریدهام
مولانا - دیوان شمس
سردم بود و در صندلی اتوبوس فرو رفته بودم. در مغزم غوغایی به پا بود. حاضر بودم هر آنچه دارم را بدهم تا افکارم را متوقف کنم. بیهوا حواسم رفت پیش دختر و پسری که کنار هم ایستاده بودند. در دست هر دو حلقه ای همسان بود. به نظر میآمد به تازگی عقد کرده باشند. دختر یک شال بافتنی بسیار زیبا سرش بود و پسر آرام آرام در گوش دختر نوش میگفت و هر دو لبخندهای مهربان روی لبانشان نقش بسته بود. برق عاشقیِ چشمانشان از همان فاصلهی دور هم قابل تشخیص بود. دخترک دستانش را دور بازوی پسر حلقه و پسر خودش را حائل بین دختر و سرما کرده بود. انگار حرفهایشان تمام ناشدنی، برق نگاهشان سوزاننده و خندههایشان بیپایان میماند. نمیدانم مسافران دیگر هم آن حُرم عشق را درک کردند یا نه!
اما خواستم بگویم این جور دلبرانه عاشقی کنید، همین جوری که دل دخترک مسافر همیشه تنها را ببریـــد.
- ۹۳/۱۰/۱۶