من نبودم، چُنین چُنانم کرد.
یک روز از خواب بلند شوم و پستچی در خانه را بزند و بگوید خانم فلانی شما یک نامه دارید و من سریع مانتو و روسریام را بردارم و دکمه آسانسور را بزنم و وقتی دیر کرد منتظر نمانم و پله ها را دو تا یکی پایین بروم و پستچی بگوید خانم فلانی؟ و من هیجانزده بگویم بله، کجا را باید امضا کنم و نامه را از دستش بگیرم و همانجا جلوی در سریع پاکت را باز کنم و بنشینم به خواندنت. کلماتت را ببلعم.
من عاشق نامه هستم آن هم از نوع کاغذی، دستنویس و ترجیحا با خط خوش. مثل همانهایی که در دوران نوجوانی با ف رد و بدل میکردیم. چقدر منتظر نامههایش میماندم. هشت صفحه یا ده صفحه برای هم مینوشتیم. آن موقعها تعداد صفحات نامه با میزان خوشبختیام رابطه مستقیم داشت. به دلیل مسافت زیادی که بینمان بود و اربتاطات دیجیتال این گونه در تمام زندگیمان رخنه نکرده بود برای ف نامه مینوشتم و او نیز ایضا! فکر میکنم اولین بار ایدهاش را او مطرح کرد، مثل همیشه خالق ایدههای بِکر. مانند ایدهی خلاصهسازی کتابها. کتابهای داستانمان را میخواندیم و آنها را در چند صفحه خلاصه میکردیم و بعد تصویرسازی! حتی یک کتابخانهی کوچک برای بچههای فامیل و آشنا راهانداخته بودیم و کتابهایمان را بهشان امانت میدادیم. آهان! داشتم از نامه میگفتم. نامهای که منتظرش میمانم. نامهای که مخاطبش منم اما فرستندهاش پیدایش نیست. لابد این هم یک بازی جدید است! و من پیامبر انتظار.
+ عنوان از غزلیات شمس
- ۹۴/۰۱/۱۶