نشستهام بر سر ویرانهها، گاهی نگاهی میکنم با بهت، با اشک.
جمعه, ۱۲ تیر ۱۳۹۴
این زندگی چقدر عجیب است. یک روزی تو را هل میدهد وسط گردباد، بی هوا ، بیخبر و تو باید آنقدر قوی باشی آنقدر ریشه دوانده باشی که بتوانی سرت را بالا نگه داری تا باد نبردت . به یکباره از دنیای رنگی و بی دغدغه یا دغدغه های کم اهمیت پرت میشوی به یک دنیای سیاه پر از استرس و درد. ظاهر دنیاها با هم مو نمی زندها اما باطنش، که انگار زلزله ای آمده و فقط ویرانه های آن باقی مانده. کاش هیچ وقت توفان زندگی ات را کن فیکون نکند اما اگر هم کرد کاش و صد کاش که تنها نباشی. آخ که اگر تنها باشی سخت تاب خواهی آورد اگر تاب بیاوری اصلا.
آنقدر ریشه ندوانده بودم که این چنین در این طوفان و گردباد نابود شدم.
الان نشستهام بر سر ویرانهها و دارم خفه میشوم.
- ۹۴/۰۴/۱۲
