گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد، بگو خوابش نمیگیرد به شب از دست عیاران
يكشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۴
بیست و هشت سالگیام نشسته بر لبه طاقچه و نگاهم میکند. زندگی همان طور است که بود، گیریم با کمی بالا و پایین. حوصلهام سر رفته از همه چیز. مینای کنعان شدهام. نمیخواهم کسی دلش برایم تنگ شود. نمیخواهم کسی نگرانم باشد. دلم میخواهد کسی نباشد با من حرف بزند. میخواهم از خانه که میروم بیرون کسی منتظرم نباشد که برگردم. کسی من را نخواهد. آخ که چه همه میخواهم که هیچ کسی من را نخواهد. موهایم بلند شده، خیلی بلند و چرا کوتاهشان نمیکنم؟ چسبیدهام بهشان و رهایش نمیکنم. همین روزها باید بروم و موها رو بسپارم به دست آرایشگر تا تمام شود این رنج بیحساب.
+ میدانستی اینطور آمدنت روی اعصاب من است؟
- ۹۴/۰۶/۰۱