یک جرعه از این جام تهی

بیست و هشت سالگی‌ام نشسته بر لبه طاقچه و نگاهم می‌کند. زندگی همان طور است که بود، گیریم با کمی بالا و پایین. حوصله‌ام سر رفته از همه چیز. مینای کنعان شده‌‌ام. نمی‌خواهم کسی دلش برایم تنگ شود. نمی‌خواهم کسی نگرانم باشد. دلم می‌خواهد کسی نباشد با من حرف بزند. می‌خواهم از خانه که می‌روم بیرون کسی منتظرم نباشد که برگردم. کسی من را نخواهد. آخ که چه همه می‌خواهم که هیچ کسی من را نخواهد. موهایم بلند شده، خیلی بلند و چرا کوتاهشان نمی‌کنم؟ چسبیده‌ام بهشان و رهایش نمی‌کنم. همین روزها باید بروم و موها رو بسپارم به دست آرایشگر تا تمام شود این رنج بی‌حساب. 

+ می‌دانستی این‌طور آمدنت روی اعصاب من است؟

  • سنجاقک ..

نظرات  (۱)

روزایی که انقدر خسته ایی که تولد دوستاتو کسایی که چه شب هایی رو باهاشون صبح نکردی،  چه غصه هایی که برای هم نخوردین،  چه دعا دعا کردنایی،  چه آهنگ و فیلم و متن و شعر برای هم نفرستادنایی... کسایی که برات عزیزن چه از دور چه در نزدیکیت یادت میره!  باورت میشه؟  یهو یه شب به خودم میام میبینم تو دومین عزیزی هستی که شب تولدش براش پیام تبریک نفرستادم که نگفتم به یادشم  که نگفتم دوست دارم که آرزوهای روشن براش نکردم، حتی حتی از دورِ دور...  و چقدر بد زندگی ما آدما رو از هم دور میکنه،  تولدت مبارک سنجاقک مردادیم،  دختر سرتا پا احساس لطیف مهربون :) خدای اطلسی ها با تو باشد...  

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی