یک جرعه از این جام تهی


مگر چند بار به دنیا آمده‌ایم

که ایــــــن‌ همه می‌میریم؟

گروس عبدالملکیان

دائم از خودم میپرسم چرا من به همه چی دل می‌بندم، وقتی هیچ‌چیزی موندنی نیست؟ جوابی براش ندارم. دل میبندم به آدم‌های زندگیم، آدم‌های نزدیک، آدم‌های دور، آدم‌های مجازی، به نوشته‌ها، به بودن‌ها، به تصویرها، به تصویر خانواده‌ی چهارتاییم، به تصویر پدربزرگ، به حضور مادربزرگ، به دست‌های پدر، به نفس‌های مادر، به نوای غم‌انگیز شب که فقط خودم میشنومش، به امنِ خانه، به عطر بهار نارنج، به رویاها، به شعرها، به مهربونی‌ها، به کتاب‌ها. هی دل میبندم، هی از دست میدم. جیبِ دلم هی پر میشه، هی خالی میشه. هی از اول شروع میکنم هی تموم میشم. سخته؛ این اومدنُ رفتنتا سخته. یه جایی آدم کم میاره، وسواس پیدا میکنه به دلبستن، دلبستگی، خواستن، میترسه از آخرِ دلبستن‌ها.

وسواسی شدم.


  • سنجاقک ..


خیال کرده بود شاید نوشتن راه چاره‌ای باشه برای کمتر فکر کردن، کمتــر خودخوری کردن؛ اما این بارم مثل همیشه اشتباه می‌کرد.

 

  • سنجاقک ..