یک جرعه از این جام تهی

تو مشغول مُردن‌ات بودی.

شنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۳

این منم که گم شده‌ام 

یا تویی که پیدا نمی‌شوی؟

"عباس معروفی"

گاهی، تو خود ِ خودت به تنهایی مشغول فریب دادنت می‌شوی. کورسوی امیدی (تو بخوان امیدی واهی) را چُنان به مثابه‌ی نوری عظیم تعبیر می‌کنی که کم‌کم باورت می‌شود، که یادت می‌رود تو درست در همان نقطه‌ی صفر مرزی روز اول که بوده‌ای ایستادی و این خیال توست که هر روز فراتر می‌رود. بعد از چندی، دیگر نه با چشم خودت که با چشم خیالت می‌نگری و بی‌دلیل خوشحال هستی. خیالت نه یک گام، که چندین و چند گام از خودت جلوتر می‌رود و پیروزمندانه می‌تازد و اتفاق‌ها را آن‌گونه که دوست دارد تعبیــر می‌کند. آرام آرام به امیدت دل می‌بندی، آن‌قدر دل می‌بندی که فراموش می‌کنی یا تعمدا خودت را به فراموشی میزنی از این که به یاد بیاوری حرف اول این خط کج و معوج چه بوده است! امّا امان از روزی که حادثه‌ای، سخنی، ماجرایی آن هم خیلی اتفاقی پرده‌ی وهم آلود خیال را کنار می‌زند و آنگاه واقعیت تلخ، تمام قد در مقابلت می‌ایستد. می‌دانی سخت‌ترین جای داستان کجاست؟ آن‌جا که به یک باره میبینی این خودت بوده‌ای که چشمانت را بر آگاهی‌ات بسته‌ای و خواسته‌ای فریب خودت را بخوری. 

این روزا به فریب دادن خویــش مشغولم...

 

  • سنجاقک ..

دوش شراب ریختی وز برِ ما گریختی

بار دگر گرفتمت، بار دگر چُنان مکـن

"مولانا - غزلیات شمس"

اگر کسی در حقمون از سر لطف یا دوستی محبتی می‌کنه سعی کنیم در قبالش قدردان باشیم. اگرم به هر دلیلی قدردانی یاد نگرفتیم کمترین کار اینه که حداقل آدم باشیم. جوری برخورد نکنیم که اعتماد اون طرف سلب بشه. اعتماد رفته به راحتی برنمیگرده. جوری رفتار نکنیم که نسبت به همه بدبین بشه. باور کنید ارزشش رو نداره. همیــن.

 
"ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند ..." (م .امید)

  • سنجاقک ..

در بیست و هفت سالگـی
اگر عاشق بشوی
باید
قبای دیوانـگی‌ات را
در مکان‌های عمومی نیز به تن داشته باشی
و دلتنگـی‌ات را
زل بزنی توی چشمهایش و بپرسی: 
می توانم ببوسـ.مـت؟! همین حالا؟ همین‌جا؟
عاشق شدن در بیست و هفت سالگـی
جگـر می خواهد
و کمی اعتماد به‌ نفس
تا اگر بوی کبابت بلند شد
به ضیافت همسایه نسبتش بدهی

همیـن.

"مریم حبیبی"

امروز بیست و هفت ساله شدم. 

  • سنجاقک ..

چیزهایی "هست" که نمیدانـــی.

يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۳

تنهایی؛
تنهایی؛
تنهایی؛
هیچ چیز به اندازه تنهایی غم انگیز نیست!
تنهایی
نام بیهوده زندگی‌ست
وقتی بیداری
     خسته و غمگینی
وقتی می‌خوابی کابوس می‌بینی!

وقتی تنهایی!
سردت می شود
انگار برف
روی استخوان‌هایت نشسته باشد
تنهایی
جهنمی نامتعارف است
جهنمی با آتش سرد
میان شعله‌ها از سرما یخ می‌زنی!
تنهایی هول‌آور است
پر از ظلمت و ناشناختگی 
مثل خانه‌ای متروک در حاشیه جنگل
عبور نسیمی از لابلای علف‌ها
می تواند از ترس دیوانه‌ات کند.

تنهایی درنگ در سنگ است
حرف زدن از یاد آدم می‌رود
تنهایی
درست مثل پیری ست
خمیدن تک درخت است
تنهایی تجسم راه‌‌های مسدود است
بیچارگی روباه است
در یک قدمی مرگ و ترن.

و این تنهایی تلخ است
تلخ مثل نگاه نوازنده ای که
با دست های بریده به پیانو می‌نگرد!

"رسول یونان"

نمیدونم مکانیزم مغز (ذهن؟) من چرا اینجوریه! یا اصلا بقیه آدم‌ها هم این‌جوری هستن یا نه! ولی به طرز شگفت آوری ذهن من یک سری کلمات، جملات، مونولوگ ها و دیالوگ ها (عمدتا احساسی) رو بُلد میکنه. بعد  اون حرف بُلد شده، مثل خُره میفته به جونم! یک بار، ده بار، هزار بار هی توی سرم میچرخه و تکرار پشت تکرار! به طرزی وحشتناک و اعصاب لِه کن. در این جور مواقع اگر با کسی درمیون بذارمش شاید از این اوج شور و هیجان کم بشه ولی اکثر مواقع معمولا کسی که اون داستان رو درک کنه نیست، اینه که سرجام میشینم و کاری نمیکنم امّا مغزم باورنکردنی وار، در حال تکرار و تحلیله، تکرار و تحلیل...انقدر که به مرز دیوانگی میرسم.

 

  • سنجاقک ..

 

"سکوت عجیبی همه جا رو فرا گرفته. همایـون شجـریان میخونه: سوای خون دلت، در سبو چه می‌بینی؟ بگو چه می‌بینی؟ دخترک صاف نشسته روبه‌روم. زل زده بهم. چشماش رو ازم برنمیداره. ولی نگاهش سرده. گوشه‌ی لبش می‌لرزه. یک قطره اشک آروم از روی گونه‌هاش سُر میخوره و می‌چکه. سرش رو میندازه پایین. یه جوری که انگار خجالت کشیده. صدای همایون رو می‌شنوم که داره میگه: تویی برابر تو، چشم در برابر چشم، در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می‌بینی؟ یه زمانی دخترک پر از حرف بود. حرف های تمام نشدنی از همه جا، از همه چی. ساکت شده امّا. باز می‌شنوم که: نفسم گرفت از این شهر، درِ این حصار بشکن. انگار حرف دل دخترک باشه، انگار خیلی وقته این آرزو رو پنهان کرده. که دیگه دلش نمیخواد تو این شهر زندگی گنه. همایون میخونه: ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا، تو ز خویشتن برون آی سپر تتار بشکن. دخترک به فکر فرو میره"

+ چه شب‌ها و شب‌هایی رو با تک تک آهنگ‌های این آلبوم گذروندم. طعم ناب لذت دیشب (کنسرت) هدیه‌ی یک عزیزی بود که سال‌ها و سالهاست با منه.

"خوبه که هستی. همیشه باش لطفا."

  • سنجاقک ..

من آن ستاره‌ی شب‌ زنده‌ دارم.

سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۳


آریادن : «چرا انقدر برات مهمه که خواب ببینی؟!»

کاب : «بخاطر اینکه توی رؤیاهام ما باهمیم.»

Inception - 2010

شب، از نیمه گذشته و تاریکی وهم‌آلودش را بر سیطره‌ی شهر گسترانیده است. خواب چشمانم را نمی‌رباید. کنار پنجره، اندک چراغ‌های روشن خانه‌ها در این دلِ تاریک شب را به نظاره می‌نشینم. نور بنفش رنگی از پنجره‌ی خانه‌ی روبه‌رویی خودنمایی می‌کند. جذبش می‌شوم. چه قصّه‌ای پشت این بنفش ملایم است؟ شاید پرتوی گرمی است برای کمال یک عاشقانه‌ی آرام، شاید چراغ خواب کوچکی برای کنترل هراس کودکی از تاریکی یا شاید روشناییِ خوش‎‌رنگی برای شب‌بیداری‌های دخترکی تنها، نمی دانم. شخصا ترجیح میدهم یا بهتر است بگویم دوست دارم احتمال اول درست باشد. ترانه‌ی دلنشینی از یک خواننده‌ی فرانسوی، پیوسته گوشم را می‌نوازد. ماتِ تلألوی بنفش رنگ، در افکارم غرق می‌شوم و داستان می‌بافم. چه چیزی بهتر از یک آغوش گرم، خستگی‌های مرد و زن قصّه را از تن و جانشان می زداید؟ چه چیزی برای زن قصّه بهتر از این است که گوش شنوایی جزییات بی‌اهمیت اتفاق‌های روزمره‌اش را به جان دل بسپارد؟ چه چیزی برای مرد قصّه بهتر از این است که دستان نوازشگری، آرامش را در خانه‌ی دلش مهمان دائمی کند؟ به‌راستی چه لذتی بالاتر از یک خواب گوارا در بَرِ محبوب با درخشش یک نور ملایم ارغوانی ... رویاها در شب خواستنی‌تر و شیرین‌تر می‌شوند. امّا به همان نسبت هم دست نیافتنی‌تر. پنداری این سیاهی گسترده، "اصل" است و مابقی همه حاشیه.

حرف‌هایم را میان کلمات پنهان میکنم تا یادم برود.

 

  • سنجاقک ..

تنهایی درنگ در سنگ است.

جمعه, ۳ مرداد ۱۳۹۳

در من یک محکوم به حبس اَبــد
پیر و خمیده،
با ذره‌بینی در دست
نقشه های فرار را مرور می کند!

رسول یونان

وقتی تنها باشی حتی اگرم نخواهی، مجبــوری بزرگ بشی، مجبوری قوی بشی. باید بتونی تصمیم‌های مهم زندگیت رو به تنهایی بگیری و مجبوری که پای مسئولیتش هم وایستی. وقتی تنهایی رویاهای کوچیک و بزرگ که امید به تحققش در آینده‌ی دور یا نزدیک داشته باشی نداری. باید روی رویاهای "دوتایی" زندگیت خط بکشی. میتونی شاد زندگی کنی اگر بلد باشی ولی باید قید یه سری احساساتت رو بزنی یا بلد بشی که احساست رو کنترل کنی (سخت ترین کار). باید یاد بگیری وقتایی که ناراحتی، نگرانی و مضطربی خودتی و خودت. تنهایی این فرصت رو به آدم میده که بیشتر فکر کنه، عمیــــق و طولانی. تفکّری که به دنبالش ممکنه شک باشه یا یقین. باید خودت رو از تمام وابستگی‌ها رها کنی. باید یاد بگیری مسیر زندگیت رو یک نفره طی کنی. خب سخته! مخصوصا اگر با تصورات دیگه ای بزرگ شده باشی و یه جایی ببینی مجبوری تصوراتت رو عوض کنی. این تغییر سخته. به هر حال شاید پذیرشش آسون نباشه اما بایــــد بپذیری حتی اگر گاهی اوقات بدجوری تحقیر بشی.


  • سنجاقک ..

...

شنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۳

اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم؛
اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم؛
اشتباه سوم من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت می شم؛
اشتباه بعدی من این بود که تو رو صد بار بخشیدم؛
اشتباه هزارم من این بود که هیچ وقت خودم رو از پنجره پرت نکردم بیرون؛
هنوز هم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف می‌زنم! 

اتفاقی که نباید می‌افتاد، حالا که افتاده من باید خودمو عادت بدم به فراموش کردنش...


مصطفی مستور - تهران در بعدازظهر

  • سنجاقک ..


ﻣﻦ ﻫﻨوز

ﮔﺎﻫﯽ
یواشکی ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ
یواشکی ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ؛
ﺗﻮ ﺭﺍ
یواشـکی ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ.

ناظم حکمت

شهرکتاب‌ها جزء نقاط محبوب شهر برایم به حساب می‌آیند. جایی که احساس خوشایندی بهم می‌دهد. ساعت‌ها می‌توانم خودم را در دنیای شگفت‌انگیز کتاب‌ها غرق کنم، وقتی بین آن همه کتاب راه میروم و عطرشان رو استشمام میکنم یک جورهایی حالم بهتر می‌شود. بین کتاب‌ها آرامش دارم. کتاب‌ها رو برمیدارم و چند صفحه‌‌ای ورق میزنم و یک نگاهی بهشان می‌اندازم، حتی همین هم حالم را خوب میکند (می‌کرد). هر کدامشان یک زندگی هستند. این چند روز به مدد کش آمدن روزهایم و وقت بیشتر، زیاد کتاب میخوانم. غرق شدن در دنیای داستان خوب‌ست، احساس بی‌نطیری به آدم می‌دهد. میتوانی پا‌به‌پای قهرمان داستان تجربه کنی. می‌توانی شرایط سیاسی و اجتماعی دوره‌های قبل که ندیده‌ای را درک کنی، می‌توانی تخیّلت را پرورش دهی و مادر باشی، بچه‌ات را در آغوش بگیری، برایش قصّه بگویی و شب‌ها بخوابانی‌اش. می‌توانی دستانی همچون دستان یک نوازنده داشته باشی و ساز بزنی، می‌توانی نقاش باشی و گالری برپا کنی، می‌توانی تصمیمات مهمی بگیری که زندگی‌ات را دگرگون کند، می‌توانی ماجراجویی کنی و به همه جای دنیا سفر کنی. می‌توانی بدون نگرانی احساساتت را رها کنی و  و  و می‌توانی عاشق باشی. عاشــق...

  • سنجاقک ..


گاهی راحت‌تر آن است که

با وجود اندوهی که در درونتان موج می‌زند لبخند بزنید
تا اینکه بخواهید به همه‌ی عالم
علت غمگینی خود را توضیح دهید!

ژوزه ساراماگو

یک جوری هم شده که آدم تا میاد حرفی بزنه محکوم میشه به غر زدن، سکوتت هم انزوا تلقی میشه. خب آدم میمونه. کاش برای یک بارم که شده خودمونو بذاریم جای دیگران و از دید اونا دنیا رو نگاه کنیم، شاید قضاوت‌هامون، حرف‌هامون منصفانه‌تر بشه. شاید کمتر با حرف‌هامون دل بقیه رو بشکنیم، بسوزونیم. بیایم به جای حضور در تیم همراهان بیمار، خودمونو بذاریم جای بیمار. خودمونو بذاریم به جای بیمار، نکنه این حرف های مثبت و پر از امیدی که به خوردش میدیم از نظر اون همه مهوع و اعصاب خورد کن و تکراری باشه. باور کن یه دردایی رو تا خودت نکشیده باشی هیچ جوره نمیتونی درک کنی، چه برسه بخواهی در موردش اظهار نظر کنی. نمیدونم امّا شاید این‌جوری کمتر، ناآگاهانه زخم بزنیم، خراش بدیم، لِه کنیم. شاید دنیا اندکی جای بهتر و دوست داشتنی‌تری بشه برای همه‌مون. 

طبعا انگشت اشاره، اول از همه به سمت خودم هست. هنوز چیزهای زیادی هست که یاد نگرفته‌ام.

+ عنوان برگرفته از شعر علیرضا روشن


  • سنجاقک ..