این را از وجود خودم، با وجود خودم، از عمری که تباه کردهام فهمیدهام. نه! آدم بدون عشق نمیتواند زندگانی کند.
پرسیده بود که سرکار میروی؟ گفته بودم: بله، چند ماهی میشود. گفته بود پس یک قدم به جلو برداشتی! سکوت کرده بودم. نگفته بودم جلو؟! کدام جلو؟ مگر مسیری هم هست که من در آن قدمی بردارم، تو بگو حتی به عقب! از اینجایی که من ایستادهام فقط یک ابدیتی روبهرویم است، بیروح، بیشوق، بیقصه و بیرویا. و آخ که امان از این بیرویا شدن. آدم نمیداند سرش را به کدام دیوار بکوبد! خالق پیوسته و توامانِ رویاهای رنگی دیروز نابینایِ محض رویاهای امروز شده است. فقط از روزی به روز دیگر، از غروبی به سحری، از طلوعی به شبی، و الحق که فقط شنهای ساعتِ شنیِ عمر کارشان را بهغایت و تمام و کمال بلدند.
متاسفانه کلمات قدرت عجیبی روی من دارند. پای کلمه که در میان باشد ضعیفتر از همیشه میشوم. گاه بارها و بارها به جملهای که مطمئنم خالق آن هم انقدر برایش وقت نگذاشته و شاید خیلی سرسری آن را نوشته فکر میکنم و فکر میکنم. به خصوص حکمهایی که در میان این کلمات صادر میشوند و منِ سست را به قهقهرایی میکشانند آن سویش ناپیدا. حکمهایی از این دست که فلان که باشی بهمان میشوی! یا ما فلانیها بهمانیم یا بهمانها را فقط ما فلانیها درک میکنیم. و منی که ساعتها باید بنشینم فکر کنم یعنی من که فلان نیستم، بهمان هم نمیشوم و بهمانها را نمیفهمم و الی آخِر و این همه، چه تلخ است. به خصوص وقتی در این گزارهها ردی از عشق به چشم میخورد آن وقت است که من میمانم با بیعشقی و بهمان نبودن و هزار فکر دیگر. دلم برای این دخترک میسوزد.
اصلا همهی دنیایت هم اگر پرفکت باشد بدون عشق همانی است که جناب دولتآبادی فرمودهاند.