یک جرعه از این جام تهی

این بار من یک‌بارگی در عاشقی پیچیده‌ام

این بار من یک‌بارگی از عافیت ببریده‌ام

مولانا - دیوان شمس

سردم بود و در صندلی اتوبوس فرو رفته بودم. در مغزم غوغایی به پا بود. حاضر بودم هر آن‌چه دارم را بدهم تا افکارم را متوقف کنم. بی‌هوا حواسم رفت پیش دختر و پسری که کنار هم ایستاده بودند. در  دست هر دو حلقه ‌ای همسان بود. به نظر می‌آمد به تازگی عقد کرده باشند. دختر یک شال بافتنی بسیار زیبا سرش بود و پسر آرام آرام در گوش دختر نوش می‌گفت و هر دو لبخندهای مهربان روی لبانشان نقش بسته بود. برق عاشقیِ چشمانشان از همان فاصله‌ی دور هم قابل تشخیص بود. دخترک دستانش را دور بازوی پسر حلقه و پسر خودش را حائل بین دختر و سرما کرده بود. انگار حرف‌هایشان تمام ناشدنی، برق نگاهشان سوزاننده و خنده‌هایشان بی‌پایان می‌ماند. نمی‌دانم مسافران دیگر هم آن حُرم عشق را درک کردند یا نه!

اما خواستم بگویم این جور دلبرانه عاشقی کنید، همین جوری که دل دخترک مسافر همیشه تنها را ببریـــد.


  • سنجاقک ..

کوه نبودی؛
اگر
س‌ن‌گ‌ر‌ی‌زه‌ س‌ن‌گ‌ر‌ی‌زه
اندوه جمع نمی‌کردی.

مریم اسحاقی

خبر کوتاه است: چند روز پیش ناسا طرح‌های آچار مورد نیاز فضانوردان را برایشان ایمیل کرد و آن‌ها با پرینتر سه‌بعدی آن را تولید کردند. با خودم می‌گویم خرید یک پرینتر سه‌بعدی نباید چندان کار سختی باشد. باید به فکر تهیه‌اش باشم. پرینتر را که خریدم همه چیز را نو می‌کنم، خانه را مرتب می‌کنم، فرش‌ها را می‌دهم قالی‌شویی، پرده‌ها را خشک‌شویی؛ شیشه‌ها را برق می‌اندازم، گلدان‌های پشت پنجره را آب می‌دهم، خاک آن گلدان بزرگه را عوض می‌کنم که جای بیشتری داشته باشد طفلک! کاج مطبق بیچاره را می‌گذارم آن گوشه که نور بیشتری بهش برسد. رومیزی‌های ترمه را از چمدان بالای کمد درمی‌آورم، یک تنگ بزرگ می‌خرم و تمام دُرناهای کاغذی‌ام را درونش می‌ریزم و می‌گذارم روی میز. کتاب‌ها را سر و سامان می‌دهم تا کمی جا باز شود برای کتاب‌های جدید، یک عدد  دبوان شمس نفیس هم ابتیاع! می‌کنم برای شب‌بیداری‌های عاشقانه، آن خط خوشنویسی را با تذهیب زیبایش قاب می‌کنم و بر روی دیوار رو‌به‌رو آویزان می‌کنم. فولدر تک‌نوازی‌های کمانچه و سه‌تار را روی سی‌دی می‌زنم، درنهایت شاید چیــزکیک یا کوکی‌ای هم بپزم و دم‌نوش بهار نارنج را دم می‌کنم و اما بعد پرینتر را روشن می‌کنم و فقط منتظر می‌مانم تا ناسا الگوها و طرح‌های تو را برایم ایمیل کند.

 من تو را کــم دارم. 

 

  • سنجاقک ..

هنوز با همه دردم امید درمانست

که آخری بود آخر شبان یلدا را

سعدی

مزخرف‌ترین پاییز عمرم، بَل هُم اضل بالاخره پایان گرفت. هر چقدر این پاییز اعصابم را خرد کرد و تیره بود نه زرد، نه قرمز، نه نارنجی و نه هیچ رنگ دیگری. سیاهِ یک‌دست. به جایش کاش زمستان آرام باشد. سپید باشد. روشن باشد. نمی‌دانم چرا اما امید بسته‌ام به این زمستان. ناامید نشم خدا ...

پ.ن ۱ : این یادداشت حاوی حرف‌های ناگفته فراوانی است که بیخِ گلویمان مانده و مجالی برای شنیدنش نیست.

پ.ن ۲ : کسی از دردِ دل‌های ما ندارد خبر. دوست کجاست؟


  • سنجاقک ..

گفتا که نه تو مُردی، گفتم که بلی امّا

چون بوی تو بشنیدم از خاک برون جستم

مولانا - دیوان شمس

 چند ساعت است که آسمان پیوسته می‌بارد. گفته بودم من آدمِ بارانم. همین الان که قطرات باران با چنان شدتی به پنجره ضربه می‌زنند، دارم به جوانه‌ای فکر می‌کنم که از بین تمام این سختی‌ها و دردها بی‌هوا سر برآورده. جوانه‌ی لاجونِ کوچکی که نمی‌دانم تحمل این طوفان سهمگین زندگی را دارد یا خیر. نگرانم که سیلاب، ریشه‌های هنوز محکم نشده‌اش را از جا برکند. چطورش را یادم نمی‌آید ولی از یک ناکجاآبادی پیدایش شده و البته که من دلم نمی‌خواهد بهش امید ببندم. آخر بارها و بارها همه‌ی امیدهایم بر باد رفته‌اند و باز خودم مانده‌ام. همین خودِ تن‌ها و خسته‌ام. آدم‌های شکسته سختشان است.

کسی چه می‌داند شاید وقتی در را بر روی آن بخش از وجودم برای همیشه بستم، این جوانه را یافتم. 

بروم کمی شمس بخوانم بلکه آرام گیرم.

  • سنجاقک ..

صرفا جهت استعمال شخصی.

پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۳

اول. بعد از پنج سال دوری اجباریِ تحمیلیِ بی‌انصافانه، عکس امروزشون دست تو دست هم خنده روی لبام نشوند. تو همه‌ی عکس‌هاشون دارن میخندن، خنده‌های از ته ِ دل. فقط پنج سال از بهترین روزهای زندگی و جوونیش هدر شد.

دوم. دخترکش به دنیا اومده، اسمش رو گذاشتن "ماهـور". باباش خیلی وقته یه سری لالایی براش آماده کرده. امشب اولین شب حضورش تو این دنیاست. امیدوارم عمرش با برکت باشه.

سوم. مامانش بعد از پنجاه روز امروز از بیمارستان مرخص شده. تقریبا همه‌ی دکترا ناامید شده بودن، ولی مامانش جنگید، انقدر جنگید تا دکترا رو سورپرایز کرد.

  • سنجاقک ..

اندوه بزرگی‌ست زمانی که نباشی.

چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۳

بیا بیا که مرا با تو ماجرایـی هست        بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بُوَد که چُنیـن بی‌حساب دل ببری؟    مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

سعدی

صبح که چشم‌هام رو باز کردم همه جا تاریک بود، انقدری تاریک بود که مجبور شدم ساعت رو نگاه کنم تا بفهمم صبح شده یا نه! انگار گَرد مرگ پاشیده بودن تو هوا! من آدمِ آفتابم و بارون. هوای تاریکِ مه‌آلود حالم رو بد میکنه. یه جورایی انگار آسمون سردرگُمه. سردرگمی حالم رو به هم می‌زنه. حال پیرزن چشم انتظاری رو داشتم که  بعد از سال‌های سال هنوز منتظره خبری از پسرِ گُم شده‌اش برسه. تنها بودم. قلبم گرفته بود. سرم رو بردم زیر پتو، تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که دوباره بخوابم! چشم‌هام رو بستم ولی خوابم نبرد. دو دقیقه یک بار از زیر پتو سرم رو میاوردم بیرون، باز هوا همون‌جوری غمگینانه بود. چقدر ساده حالم خوب می‌شد اگر بودی. امّا تو نبودی و من کلافه بودم. حساب نبودن‌هات سنگین شده. سنگیــــن. منم که عادت نمی‌کنم به نبودنت.

 

  • سنجاقک ..

حذف به قرینه‌ام نکن.

سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۳

یک اخلاق بسیار مزخرفی دارم به این صورت که برای هم‌نشینی، معاشرت، هم‌صحبتی و دیدن آدم‌ها جانم درمی‌رودها ولی نمی‌دانم چرا به نحوی برخورد می‌کنم که طرف فکر می‌کند من دلم نمی‌خواهدش! یا حتی بدتر، گاهی اوقات ممکن است فکر کند برای من یک موجود اضافی است! نه جانِ من، عزیزِ من، دوست من، من فقط نمی‌خواهم مزاحم زندگی‌ات و لحظه‌هایت باشم وگرنه بودنت همیشه خوب است. در این برزخ تنهایی، بودنتان بهشت است.

همین.


  • سنجاقک ..

ساعت، گذرِ عمر را نشان‌ات می‌دهد، آئینه امّا آن را توی صورت‌ات می‌کوبد ...

فرشید فرهادی

1- ویلیام گلاسر در تئوری انتخابش مفهومی به نام دنیای کیفی را مطرح می‌کند. "دنیای کیفی، تصاویر ذهنی، ایده‌آل‌ها، باور‌ها، اشیاء و اماکن و حتی توقعاتی که ما از روابط، اتفاقات و افراد در ذهن خود داریم و می‌سازیم است و واقعیت برای ما، بر اساس این دنیای کیفی،‌ شکل می‌گیرد و تفسیر می‌شود." هر کسی یک دنیای کیفی دارد که لزوما با دنیای کیفی بقیه یکسان نیست. من همیشه از اینکه دیگران نمی‌توانستند مرا درک کنند، احساس خوبی نداشتم. اما باید بدانم هر آدمی آن چیزی رو که می‌شنود با کانتکست خودش می‌سنجد و درک می کند، پس این فکر بیهوده را که بقیه بتوانند آدم را درک کنند باید بریزم دور. خلاص.

2- دیشب یکی از بدترین شب‌هایم بود، خوابم نمی‌بُرد و اشک امانم را بریده بود. صدای تیک تاک ساعت هم اعصابم را بیشتر خرد می‌کرد. فکرها حجوم آورده بودند. سرزنش‌ و طغیان بیداد می‌کرد. آدم یک بار نمی‌میرد، در طول زندگی بارها پیش‌ می‌آید که آدم می‌میرد. دیشب مُردم چندین بار، هر بار بدتر از قبل. خواب چه پدیده‌ی پیچیده‌ای است. گاهی از ترس کابوس‌هایت به بیداری پناه می‌بری، گاهی از کابوسِ بیداری به امید رویا، آرزوی لحظه‌ای خواب می‌کنی.

3- دروغ چرا؟ از سی سالگی می‌ترسم. خیلی هم می‌ترسم. هر روز هم بهش نزدیک‌تر می‌شوم. یک زمانی فکر می‌کردم دهه‌ی سوم زندگی بهترین دوران زندگی‌ام خواهد بود. نبـود. انتظار داشتم تکلیف خیلی چیزها روشن شده باشد. آخرش چه شد؟ هیــچ. فقط سی و دو ماه دیگر مانده. به همین نزدیکی. می‌ترسم. 

4- باید مجبور کنم خودم را بیشتر بنویسم. باید این حجم افکاری که در مغزم تلبنار شده را به کلمات تبدیل کنم،  فلان عصب شناس در فلان دانشگاه معتبر دنیا نوشته بود: یک قسمت از مغز می‌خواهد که افشاگری و فاش‌گویی کند و از این طریق استرس درونی را کاهش بدهد و قسمت دیگر می‌خواهد که رازها را در ناخودآگاه و اعماق ذهن، انبار کند. این دو قسمت با هم جدال دارند و سرانجام یکی پیروز خواهد شد، اما در این فاصله، مغز و عملکردش آسیب می‌بیند. این همه انبار کردی رازها را در مغزت، چه شد؟ باید ترمیمش کنم.

5- گفت : شکیبا باش، سکوت کردم.

پ.ن: "ف" دیروز خوشحال بود، خوشحالم برایش. برایشان.

  • سنجاقک ..

حرف‌هایی که هیچ‌وقت گفته نمی‌شوند چون گوشی برای شنیده شدنشان نیست. کلمه‌هایی که از ترس قضاوت منعقد نمی‌شوند. ذوق‌هایی که به باد می‌روند چون کسی برای تقسیم کردنشان نیست. ایده‌های نابی که نادیده گرفته می‌شوند چون بستری برای عرضه‌شان نیست. رویاهایی که به دست باد سپرده‌ می‌شوند برای همیشه و من همچنان زنده‌مانی را ادامه می‌دهم. 

آره، وقتی آدم می‌شکند؛ اشک می‌ریزد، می‌جنگد، تمرین می‌کند، رها می‌کند، اما بالاخره بلند می‌شود؛ مثل روز اولش؟ نه، نمی‌شود هیچ وقت. حتی اگر با دقت و حوصله همه‌ی تکه‌ها را جمع و سر همشان کند، باز به کیفیت روز اول نمی‌شود. نهایت یک نسخه‌ی بندزده ازش می‌ماند. گاهی هم برخی از تکه‌هایش را به عمد، گم می‌کند و یک نسخه‌ی بند زده‌ی لب‌پَر شده از خودش می‌سازد. زخم‌ها خوب نمی‌شوند فقط عمیـق‌تر می‌شوند. هر کسی در زندگی‌اش چیزهایی دارد که آخرین پناهش هستند. وقتی از همه جا می بُرد به آن‌ها پناه میبرد. اگر کسانی در زندگی‌تان هستند و پناهتان هستند و این جور وقت ها بهشان پناه نمی‌برید و می‌خواهید تنهایی از پس همه چیز بربیایید که در حق خودتان ظلم می‌کنید. من امّا کسی که بهش پناه ببرم، که نه، یک کلیپ چهار دقیقه‌ای هست که آخرین پناهمه! سعی می‌کنم کار به اینجا کشیده نشود، چه کنم گاهی اوقات ناگزیرم. مسخره به نظر می‌رسد ولی شما ببین اوضاع به چه شکلی هست که یک کلیپِ تداعی‌کننده خاطراتی تلخ بشود آخرین پناه! 

البته که خدا همیشه هست.

  • سنجاقک ..

دخترک گُم شده.

دوشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۳

"مَسـتانه"، یک دختر پنج و نیم ساله است.

دیدی وقتی بزرگ‌ها خبر بدی می‌شنوند یا یک اتفاق ناگواری در خانواده می‌افتد و شیرازه‌ی خانواده را از هم می‌پاشد، بچه‌ها! (من که اینطور بودم) سکوت می‌کنند، ترس تمام وجودشان را برمی‌دارد. ذهنیتی از اتفاق افتاده شده ندارند، نمی‌توانند تحلیل کنند، پس لاجرم نگاهشان به بزرگ‌هاست که حالا چه خواهد شد؟ از بازی دست می‌کشند، گوشه و کناری پیدا می‌کنند و منتظر می‌مانند، شور و شوقشان یک شبه تمام می‌شود، هر چه ابعاد اتفاق افتاده بزرگ‌تر باشد، بیشتر در خودشان فرو می‌روند! می‌دانی مستانه دخترکی هست که تا چند ماه پیش شلوغ و پر سروصدا بود، اهل شوخی، سعی می کرد به هر طریقی اطرافیانش را خوشحال کند، از هر چیزی که فکرش را بکنی حرف میزد. به شدت دنبال نقاط مشترک با دوستانش می‌گشت. اما بعد از آن که فاجعه رخ داد، آرام شد، ساکت شد، رفت توی خودش، دیگر دلش نمی‌خواست روی جدول کنار خیابان‌ها راه برود، دیگر دلش نمی‌خواست شوخی کند، بخنداند، دیگر دلش سینما و کافه نمی‌خواست. زانوهایش را جمع کرد و یک گوشه نشست و چشمش ماند به من، هی به من نگاه کرد تا بلکه چیزی بهش بگویم، من هم که هیچ، من هم که نگاه.

هیچ وقت مادر خوبی نمی‌شوم.

+ تا یک جاهایی‌اش را که می‌گویی از آدم‌های افسرده بدت می‌آید و از نوشتن غم‌ها بدت می‌آید و دوست داری همیشه خوش و شاد باشی و ... و را قبول می‌کنم ولی آن‌جا که نوشته‌های من اذیتت می‌کند را به هیچ وجه نمی‌توانم قبول کنم. چون حقیقت بسیار مهمی به نام اختیار را از یاد برده‌ای. تو اختیار داری و می‌توانی دست به انتخاب بزنی و مطالبی که دوست داری را بخوانی و نه آن‌هایی که آرامشت را به هم می‌ریزد، اگر زحمتت نمی شود اجازه بده اختیار محتوای یادداشت‌های من نیز دست خودم بماند. ممنون.


  • سنجاقک ..