یک جرعه از این جام تهی

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی.

يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴

قرارمان باشد آغوش تو ... ،

من فقط آن‌جا قرار دارم ...


فرشید فرهادی


چقدر خسته‌ام، تمام بدنم درد می‌کند. دیگر نمی‌دانم درست کدام است؟ غلط کدام است؟! کاش پاییز زودتر بیاید. بله، همین منی که همیشه از پاییز بیزار بوده‌ام، از دلتنگی شب‌هایش که هی کش میاید و کش میاید و جان آدم را می‌گیرد و نفس آدم را بند می‌آورد بیزار بوده‌ام این بار دلم می‌خواهد زودتر پاییز شود. دلم می‌خواهد در لاک خودم فرو بروم، دلم می‌خواهد کسی را نبینم، سلوک دولت آبادی هنوز تمام نشده، بهت زده‌ام که چرا الان باید آن را می‌خواندم! جایی هست که مشکلات و مسائلمان را بگوییم و به جای ما تصمیم درست را تحویلمان بدهند؟ من از فکر کردن و تحلیل کردن دیگر کم آورده‌ام. پرفکشنسیم هم که ما را کشت. 


  • سنجاقک ..

دیشب. دیشب عجب شبی بود. چقدر از خودم بدم آمد. گاهی وقت‌ها یهو چشم باز می‌کنی و می‌بینی در آن چه همیشه نکوهشش می‌کردی  تا بن استخوان غرق شده‌ای. نمی‌دانم چه کار می‌کنم فقط دارم همه چیز را حواله می‌دهم به فردا. هیچ تصمیمی نمی‌گیرم، هیچ فکری نمی‌کنم و هی فرو می‌روم. هر روز. هر روز. کاش یک جایی پیدا می‌شد که آدم‌ها را قضاوت نمی‌کردن، کاش کسی پیدا می‌شد که برایش می‌توانستم بگویم بدون واهمه از سرزنش، قضاوت، نصیحت. اما جایی نیست، کسی پیدا نمی‌شود و من خودخوری می‌کنم و اشک که امان می‌بُرد. هیچ وقت آدمِ مبارزه نبوده‌ام. همیشه در هر جنگی شکست خورده‌ام. یک بار نوشته بودم مگر آدم یک شکست را چند بار می‌خورد؟ چه بد که کلمات اینجا هم بر زبانم جاری نمی‌شوند. لال نشوم!

+ دیدی آیلان رو ؟ چه بی‌پناه، چه بی گناه ...

  • سنجاقک ..

برای ف.

چهارشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۴

- چشمانی که دوستشان دارم.

- باید هم، چون تو در آن‌ها شناوری.

- من در آن‌ها و تو در من. در جز جز ذرات وجود من. تو تمام هستی مرا تصرف کرده‌ای.

-من تو را تصرف نکرده‌ام، من خود را در تو جسته‌ام از آن دمی که تو را بازیافته‌ام.


سلوک - محمود دولت آبادی


جمعه عقد "ف" بود. آخرین حلقه اتصال به دوران کودکیم هم گسسته شد. ف هم‌بازی تمام کودکی و نوجوانی‌ام بود. آن روز در آن لباس که می‌دیدمش باورم نمیشد انقدر بزرگ شده‌ایم. تمام خاطرات کودکی، تمام بازی‌هایمان در آن خانه که روزگاری تمام آرزویم کمی بیشتر ماندن در آن‌جا بود از جلوی چشمانم عبور می‌کرد. حالا دیگر او آن طرف جوی است و من این طرف مانده‌ام مثل همیشه. بغض کردم بارها و بارها، بدون شک اما از خوشحالیش و خنده‌های سرمستانه‌اش و به ثمر نشستن عشقش. کاش همیشه همین‌ظور عاشق و خوشبخت بمانند. 

  • سنجاقک ..

بیست و هشت سالگی‌ام نشسته بر لبه طاقچه و نگاهم می‌کند. زندگی همان طور است که بود، گیریم با کمی بالا و پایین. حوصله‌ام سر رفته از همه چیز. مینای کنعان شده‌‌ام. نمی‌خواهم کسی دلش برایم تنگ شود. نمی‌خواهم کسی نگرانم باشد. دلم می‌خواهد کسی نباشد با من حرف بزند. می‌خواهم از خانه که می‌روم بیرون کسی منتظرم نباشد که برگردم. کسی من را نخواهد. آخ که چه همه می‌خواهم که هیچ کسی من را نخواهد. موهایم بلند شده، خیلی بلند و چرا کوتاهشان نمی‌کنم؟ چسبیده‌ام بهشان و رهایش نمی‌کنم. همین روزها باید بروم و موها رو بسپارم به دست آرایشگر تا تمام شود این رنج بی‌حساب. 

+ می‌دانستی این‌طور آمدنت روی اعصاب من است؟

  • سنجاقک ..

آنِ من است او، هی مبریدش.

سه شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۴

جوانه‌ای که با آن همه ترس و لرز کاشته‌ام یک ماهه شده است. در این یک ماه روزهایی بوده که به کلی ازش قطع امید کرده‌ام. دست از مراقبتش برداشته‌ام، رهایش کرده‌ام اما انگار سخت جان‌تر از آنی هست که فکر می‌کرده‌ام. احساسم؟ نمی‌توانم توضیح بدهم. یعنی هر باری که نشسته‌ام و با خودم تصمیم گرفته‌ام که به طور جدی احساسم را تشریح کنم، آخرش منجر به نگرانی و اعصاب خوردی شده است! بنابراین فعلا تصمیم گیری را به روز دیگری موکول کرده‌ام. وضعیت کنونی‌ام دست‌ها زیر چانه، خیره به گلدان، منتظر برای هر نشانه‌ی سبزی که روحم را نوازش کند.

کاش پا بگیرد جوانه‌ام ...

  • سنجاقک ..

آنقدر خودداری کرده‌ام که حتی کلمات را هم با احتیاط بر این صفحه سفید بی خط می‌نشانم تا نکند در انتخابشان تصمیم غلطی بگیرم.

  • سنجاقک ..

و من که چه ترسیده‌ام.

سه شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۴

هنوز اگر تو بیایی، دوباره می‌شوم آغاز اگرچه خسته‌تر از آفتاب بر لب بامم ...

حسین منزوی

شروع دوباره همیشه سخت بوده، هر چقدر هم فکر کنی همه‌ی گذشته رو پشت سر گذاشتی، هر چقدر هم خودت رو برای شروع آماده کرده باشی ولی امان از این ترس لعنتی که همه‌ی وجودت رو در بر میگیره به محض اینکه یه گوشه‌ای، دویی با دویی چهار نشه تمام جهان نوت می‌شکنه، به هم می‌ریزه. آره، تو دیگه هیچ وقت آدم قبلی نمیشی که بی‌پروا میزد به دل روزگار، انقدر حساب و کتاب می‌کنی، انقدر جهان رو با ظرف‌های بندزده‌ات اندازه میگیری که همه چیز این بار شروع نشده شاید که از دست برود.

  • سنجاقک ..

این زندگی چقدر عجیب است. یک روزی تو را هل می‌دهد وسط گردباد، بی هوا ، بی‌خبر و تو باید آنقدر قوی باشی آنقدر ریشه دوانده باشی که بتوانی سرت را بالا نگه داری تا باد نبردت . به یک‌باره از دنیای رنگی و بی دغدغه یا دغدغه های کم اهمیت پرت می‌شوی به یک دنیای سیاه پر از استرس و درد. ظاهر دنیاها با هم مو نمی زندها اما باطنش، که انگار زلزله ای آمده و فقط ویرانه های آن باقی مانده. کاش هیچ وقت توفان زندگی ات را کن فیکون نکند اما اگر هم کرد کاش و صد کاش که تنها نباشی. آخ که اگر تنها باشی سخت تاب خواهی آورد اگر تاب بیاوری اصلا.

آنقدر ریشه ندوانده بودم که این چنین در این طوفان و گردباد نابود شدم.

الان نشسته‌ام بر سر ویرانه‌ها و دارم خفه می‌شوم.

  • سنجاقک ..


بیست وچهارم پاییز:

دیروز به دنیا آمدم

عاشق شدم، دیروز

و دیروز بود 

که من مُردم.


بیست و پنجم پاییز:

امروز، زاده شدم

ظهر، عاشق خواهم شد

و غروب نخواهم مرد تا ...


بیست و ششم پاییز:

که در من زاده شوی،

با تو هستم عشق پاییزی عشاق

و ... آنگاه

هرگز پاییز نخواهد شد.


«بیژن نجدی»


+عنوان وام‌دار شعری از فاطمه اختصاری است.

  • سنجاقک ..

قرارمان باشد آغوش تو ... ،

من فقط آن‌جا قرار دارم ...


فرشید فرهادی

  • سنجاقک ..