یک جرعه از این جام تهی

هر شب سراغت را از ماه می‌گیرم.

پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۳

هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت ...

هوای خواب ندارد دلی که  کرده هوایت ...

حسین منزوی 

 دلم واقعا برای دوست داشتن تنگ شده است. گرمای تابستان نگذاشته بود سرمای نبودنت را این گونه استخوان سوز حس کنم. اما چند شبی هست که هوای شهر سرد شده مخصوصا شب‌ها و نبودنت بدجوری توی ذوق می‌زند. از این به بعد باید به سکوت و تنهایی شب، سرما را هم اضافه کنم. سرمایی که باعث می‌شود بیشتر در خودم بپیچم و بیشتر نبودنت (نداشتنت) را حس کنم. می‌دانی؟ دلم برای آن  شب پاییز رنگی چقدر تنگ شده است؟ همان سال، که پاییز منم پر از طوفان رنگ و رنگ بود. دلم هوای آن شبی را کرده که از سرما به خودم می‌لرزیدم و دندان‌هایم روی هم می‌لغزیدند و تو برایت این همه شدت سرما که یک‌هو در پاییز در وجودم دوانده شده بود عجیب بود و مدام با یک حالت بُهت از من سوال می‌کردی واقعا این همه سردت است؟! و من با صدایی که از پس لرزش و تریک تریک دندان‌ها به زور در می‌آمد می‌گفتم آخر این وقت شب و در این شرایط! مگر شوخی هم داریم؟ و تو آن کاپشن پاییزه را درآوردی و دادی به من که بپوشمش و شاید مسخره به نظر می‌رسید که من واقعا با همان کاپشن نازک پاییزی گرم شدم و رقص دندان‌هایم تمام شد! البته که دلیل اصلی گرم شدنم را هم من می‌دانم و هم تو مثل آن باقی چیزهایی که فقط من می‌دانستم و تو . نمی‌دانم چرا باید یاد همچین چیزی بیفتم! نمی‌دانم اصلا تو هم یادت هست؟

هوا سرد شده و دلم بیشتر هوایت را کرده است. فهمیده‌ام که سرمای هوا با سرمای درون رابطه‌ی مستقیمی دارد. پس خوب می دانم سرمای امسال بدجوری دمار از روزگارم در‌می‌آورد. مثل آن سال‌های قبلتر که نبودی. مثل حالا که نیستی و من بیشتر و بیشتر در خودم فرو می‌روم. هر شب. هر شب.

 

  • سنجاقک ..

غروب غم گرفته

جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۳

انبوهی از این بعدازظهرهای جمعه را به یاد دارم
که در غروب آن‌ها
در خیابان ها از تنهایی گریستیم
ما نه آواره بودیم
نه غریب
اما این بعدازظهرهای جمعه
پایان و تمامی نداشت؛
می‌گفتند از کودکی به ما
که زمان باز نمی‌گردد
اما نمی‌دانم چرا
این بعدازظهرهای جمعه بازمی گشتند

احمدرضا احمدی

 یک غروب جمعه‌ی پاییــزی و هجوم دلتنــگی و دل‌گرفتگی و بغــضِ لعنتی...

احساس می‌کنم دارم تو سایه زندگــی می‌کنم. یادم بمونــه با دلیل و بی دلیــل هی به آدم‌ها نگم " ممنون که هستی"، هــر چقدرم که ممنون بودن‌هاشون باشی بازم همیــشه محکومی به این‌که خودت تنهایی همه‌ی درد و غــم رو به دندون بکــشی. 

+ دیشب خواب دیدم بــرف اومده، همه جا یک دست سپــید شده بود...

  • سنجاقک ..

هــار به طفل تازه متولد شده‌ای می‌ماند. شاد و پرانرژی. چند روز قبل از آمدنش، خانه را آب و جارو می‌کنند. مشتاق هر چه زودتر آمدنش هستند. وقتی از راه می‌رسد با آن شکوفه‌های دلربایش، قدم مبارکش را به همدیگر تبریک می‌گویند و به مناسبت آمدنش جشن می‌گیرند. تابســتان سرخوش است، همچون نوجوانی که بی‌خیال همه‌ی دغدغه‌ها با دوستانش خوش می‌گذراند. گـــرم و صمیمی‌ست. لباس‌های خوشـرنگ می‌پوشد، کتاب میخواند، قصه میگوید. هندوانه میخورد. روزهایش کــش‌دار است و تا ساعت‌ها در کوچه‌ و خیایان‌های شهر پرسه می‌زند و بلند بلند می‌خندد. زمستـــان میان‌سال است. موهایش رو به سفیدی گذاشته است. از خامی‌های نوجوانی دیگر فاصله گرفته است. کم کم عاقل و پخته شده است. خوب حرف می‌زند. زیاد تجـربه کرده است و حال وقت آن است که در شب‌های بلندش دور همی بگذارد و از تجربیاتش بگوید، از امید بگوید. از دائما یکسان نماند حال دوران، غم مخور حرف بزند. امیدوارمان کند به آمدن طفلی تازه. پاییـــز امّـا. پاییز، جوانی است که سرخوشی‌های نوجوانی را پشت سر گذاشته اما هنوز به اندازه‌ی میان‌سالی تجربه ندارد. پاییز سردرگُم است. رویش زرد شده است. صدایش خش‌خش می‌کند. در غروب‌های دلگیر، گوشه‌ی کافه‌های دنــج شهر درون خودش می‌خزد. خودش را گُم کرده و دنبال هویتش می‌گردد. پاییزِ سر‌به‌زیـر، عاشق است. دلتنگ که می‌شود می‌بارد و می‌بارد. جانِ من هوای پاییز را داشته باشید. 

 +اگــر حالتون جا میاد تو پاییز و ذوق‌زده‌ی زرد و قرمز و نارنجــی ها هستید، پاییزتون مبارک.


  • سنجاقک ..

کاسه‌ی دلــم ورداشته تَرَک.

يكشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۳

تو را به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه

که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه

فریدون مشیری

تصمیمم رو گرفتم، یک تصمیم منطقی؛ برای یه آدم احساسی تصمیم‌های منطقی همیشه درد داره ولی من بالاخره گرفتمش. تصمیم گرفتم جدی جدی، دست از پیدا کردنت بردارم. خسته شدم از بس گُم شدی. دیگه کجای این شهر رو دنبال ردپات زیرورو کنم. ببخش ولی میخوام از شغل دائمی فکر کردن بهت هم استعفا بدم. نه که خیال کنی مهم نیستی‌ها، نه! ولی آخه من همه جا رو دنبالت گشتم وقتی نیستی، لابد نیستی دیگه! منم رهات کردم. 

دیشب دوباره "شـ.ـب یلـ.ـدا" رو دیدم، نمیدونم برای چندمین بار! یه جاییش هست که پریا به حامـد میگه : بذار عذابت بده، این تیغ تیزی که به جونت افتاده بذار خراشت بده، بذار زخمت بزنه، اونقــدر زخمت بزنه تا تیزیش کم بشه، حامد یه نفس عمیقی میکشه و میگه: باشه، هر چی تو بگی پریا، ولی این زخما مرهم نمیخواد؟ 

راست میگه، هرچقدر هم بذاری زخـم، همه جات رو خراش بده و پاره پوره کنه و خون از همه جا بزنه بیرون، شاید عادت کنی بهش، شاید یه روزی بشن جزئی از ماهیتت که بدون این زخم‌ها خودت هم به سختی خودت رو بشناسی، شاید خودِ قبل از زخمی شدنت رو به یاد نیاری، یا حتی زخم‌هات رو دوست هم داشته باشی ولی آخرِ آخرش این زخما مرهــم میخواد.

مرهــم میخواد، از ما گفتن.

  • سنجاقک ..

"مَـه‌پــری"

يكشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۳

شازده کوچولو پرسید:

پس آدم‌ها کجا هستند؟ آدم در بیابان احساس تنهایی می‌کند.

مار گفت : 

آدم با آدم‌ها هم احساس تنهایی می‌کند...

" آنتوان دوسنت اگزوپری"

با پیراهن گُل‌دارش نشسته روی تخت توی حیاط، روبه‌روی حوض قدیمی، موهای حنا گذاشته‌اش رو بافته و رها کرده روی شونه‌های نحیفش. یه نسیم خنک شهریوری در حال وزیدنه. نگاهش می‌کنم و میگم: مَــه‌پـری؟ چرا اون‌قدری که من به آدم‌ها اهمیت می‌دم، من براشون مهم نیستم؟ تو میگی من چه کنم که رها بشم از این در وطنِ خویش غریب؟! نگاهم میکنه، همونجوری عمیــق و نافذ! که فقط مختص خودشه. دست و پام رو گم می‌کنم، سرمو می‌اندازم پایین تا از برق نگاهش در امان باشم. لحظاتی به سکوت بینمون می‌گذره. میدونم عصبانی شده ازم. پاش رو میندازه روی پاش. نفس عمیق میکشه. میفهمم که سعی میکنه آروم باشه، میگه باید برای زندگی‌ات بجنگی، تن‌هایی. میفهمی اینو؟ بغض لعنتی گلوم رو فشار میده، داره خفه‌ام میکنه، به زور با یه صدایی که از ته چاه دراومده میگم: نمی‌تونم. عصبانی میشه داد میزنه، میگه باااید بتونی. میگم : آخه تا کِی؟ چقــدر بجنگم؟ هِـی من بجنگم و بجنگم بعد یه جوری بخورم زمین که نتونم پاشم. من خستــه شدم مَــه‌پـری. دلم تنگ شده برای هر چیزی که دوستش داشتم و از دست دادم. من از دل‌بستن‌ها خسته شدم. از اهمیت دادن‌ها خسته شدم. میگه: رویا بساز، رویاهات رو جدی بگیر و برای رسیدن به رویاهات بجنگ. سرنوشت زمانی شکل میگیره که "زایمان" تنهای تنها انجام گیرد. افقی از زندگی حرکت خواهد کرد که تو در لحظه‌ای تنهاترین آدم کُره‌ی خاک برای یک باور میشوی و اون وقته که رویاهات به حقیقت می‌رسند. از این جور مطمئن حرف زدنش به خودم میلرزم.


  • سنجاقک ..

ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود.

پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۳

آخ عزیـــــزکم؛ 

ما باختیم. ما از اون روزی که بین سنت و مدرنیته دست و پا زدیم و لباس‌های مدرن پوشیدیم ولی درگیر افکار سنتی‌ بودیم، باختیم. ما درست از همون موقعی که بین گذشته و آینده رفتیم و برگشتیم، حال رو باختیم. ما از وقتی بین رفتن و موندن مردد شدیم و هــزار بار تصمیمون رو عوض کردیم باختیم. 

عزیزِ ساده‌دل من؛ ما از همون عصر پاییزی، که تو کافه‌ی تاریک سر چهارراه تحقـیر شدیم، درست همون روز موقع پایین اومدن از پلّه‌های کافه، تمام هستی‌مون رو باختیم. ما اون شب گرم تابستون که به پهنای صورت ، اشک ریخته بودیم و کتابی که دستمون بود رو گذاشته بودیم روی صورتمون، همون وقتی که پدر کتاب رو برداشت و چشمهای قرمزِ پف‌کرده‌مون رو دید، به چشمهای نگران پدر باختیم. اصلا ما صبح زمستون اون سال لعنتی که جواب ِ مثبت آزمایش رو گرفتیم، امید را باختیم.  ما شب سال نو وقتی تبریک‌هامون شد یک مشت پیام تکراری سِند تو آل، به دوستی باختیم.

ما از وقتی فهمیدیم عشق چه رنگیه، از وقتی عاشق شدیم پاک باختیم. ما از وقتی تمام نکردیم ولی به راحتی تماممان کردند باختیم. ما به هوش و استعداد همکلاسی‌مون نباختیم! ما به پول باباش باختیم. ما از وقتی قضاوت‌های دیگران برامون مهم شد، عزت نفس رو باختیم. یا نه! شایدم خیلی قبل‌تر، از وقتی که اجازه دادیم در موردمون قضاوت کنند. ما از اون روزی که معلم به خاطر متفاوت فکر کردنمون ما رو مورد تمسخر قرار داد، به خلاقیت باختیم.

ما رویاهامون رو نه یکباره، که ذره ذره وقتی دیدیم جز سرابی بیش نبودن، باختیم. ما کل شجاعتمون رو به ترس‌هامون باختیم. ما خنده رو به اشک، زمان رو به انتظار، خواستن رو به نشدن و اشتیاق رو به سرخوردگی باختیم.

 حالا مصداق همون فرمانده‌ای هستیم که تمام گُردانش رو در این جنگ نابرابر، یکی یکی از دست داده و تک و تنها فقط خودش زنده مونده، نشسته سر جنازه‌ی هر کدوم از سربازهاش و داره زار میزنه. به عقب که برمیگرده هیچی براش نمونده، به جلو که نگاه میکنه، دشمن تمام قد داره بهش لبخند میزنه به همون صلابت روز اول، همه چی رو باخته ولی نمیخواد باور کنه.

 آخ دخترک بی‌پناه من؛ تو اومدی بودی که ببری ولی یک عمر باختی...


  • سنجاقک ..

حالِ من که گوید به صیــادِ من؟

چهارشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۳

به آدمی آتش گرفته می‌مانم
اگر بایستم
می سوزم
اگر بدَوَم
بیشتر می‌سوزم
به آدمی می مانم که خاکستر می‌شود؛
به خاکستر می‌مانم

"علیرضا روشن"

با دوستتون رفتید سینما، یه فیلم کاملا سرحال‌آور (شـ.ـهر مـ.وش‌ها 2)، قاعدتا باید حالتون خوب باشه حالا گیریم همون سینمای همیشگی ولی حالتون خوبه. همه دارن از دست زوج "کُپـ.ـل خان و بانو نارنـ.ـجی" میخندند و از نوستالژی دوران کودکی لذت میبرند؛ شما هم همینطور! ولی ناخوداگاه  مُچ خودتون رو می‌گیرید که دارید تظاهر به خندیدن می‌کنید. درون خودتون جستجو می‌کنید تا علت رو پیدا کنید، بی‌هوا تک تک فیلم‌هایی که با هم رفته بودید میاد جلوی نظرتون، از اون‌جایی که متاسفانه یا خوشبختانه شما حافظه‌ی بصری و شنیداریِ قوی‌ای دارید، تمام سکانس‌ها و دیالوگ‌های فیلم‌هایی که "دوتایی" دیده بودید و بارها مرورشون کردید، از ذهنتون رد میشه با جزییات و یادآوری تمام آن روزِ رفته. به خودتون نهیب می‌زنید که الان فقط باید خوشحال باشم و سعی می‌کنید روی فیلم متمرکز بشید! امّا حجوم خاطرات مدام شما رو میان حال و گذشته میبره و میاره. یک رفت و آمد ِ اعصاب خُردکن. آرام باشید و به خودتون سخت نگیرید، باور کنید شما مقصر نیستید، گاهی اوقات پیش می‌آید، گاهی اوقات هر کاری هم که بکنید نمی‌توانید این حال بد را متوقف کنید. فقط امیدوارم روزی برسه که عمیــقا و از ته ِ دل طعم شادی رو بچشید. شما لیاقتش را دارید.

+ شماهایی که این تجربه‌ی بالایی رو ندارید، قدر آدم‌های محبوب زندگی‌تون و تجـربه‌های نابـتون رو خیلی بدونید.


  • سنجاقک ..

تمام روزها یک روزند،

تکّه تکّه میان شبِ بی‌پایان

" شمس لنگرودی"

"رسماً گریه‌ام گرفته بود، وقتی نگاه متفاوتش به زندگی و مدل ذهنیش رو دیده بودم. چراش رو نمیدونم ولی یه حس اضطراب عمیــق توأم با ترس همه‌ی وجودم رو گرفته بود. البته که سعی کرده بودم به روی خودم نیارم، امّا حتما از چشم‌هام و دست‌هام فهمیده بود، که بهم خندیده بود. من می‌گم دست‌ها حتی از چشم‌ها هم گفتنی‌های بیشتری دارند. "

هر روزی که پرتوهای خوش‌رنگ با تلألوی نارنجی و قرمز، آرام آرام از آسمانِ همیشه‌ی خدا آبی-خاکستری شهر رخت برمی‌بندند و مقامشان را به سیاهی شب می‌دهند، برای من نشانه‌ی اتمام یک روز دیگر از زندگی‌ست و شاید از دست دادن یک فرصت برای شناخت و آموختن. این روزها احساس می‌کنم چقدر وقت کم است و چقدر زمان برای از دست دادن ندارم! هزار کارِ نکرده، هزار کتابِ نخوانده، هزار مهارتِ یاد نگرفته و هزار و یک راه‌حل یافت نشده. فکر کردن به همه‌ی این‌ها مُشَوشم می‌کند. نظام ارزشی‌ ذهنم به‌هم ریخته است و اولویت‌بندی‌ اش دچار تزلزل عجیبی شده است. سوال اصلی این است این همه سال چگونه زندگی کرده‌ام؟! یا بهتر است بگویم این همه سال چه کار می‌کرده‌ام. هدف اصلی چه بوده است؟ کاش از همان دوران کودکی مسیر دیگری را انتخاب کرده بودم. چقدر من نمیدانم.

میان این همه تشویش، خواندن احوالات شمس تبریزی و مولانا جلال‌الدین، شاید نقطه‌ی عطـفی برای روزهایم  به حساب بیاید.

 

  • سنجاقک ..

کو خانه نشانم ده، من خانه نمی‌دانم.

چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۳

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

" م.امید "

 


  • سنجاقک ..


چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد، دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی‌ام دراندازد میان قلزم پرخون

"مولانا"

گاه تجربه‌های عجیب و غریبی، پیش می‌آید که تمام زوایای زندگی‌ات رو تحت شعاع خودش قرار می‌دهد. این که تحت تاثیر این تجربه‌ها قرار بگیری یا نگیری، اینکه سعی کنی نقطه‌های مثبت ماجرا رو پیدا کنی و ازشون درس بگیری یا بدبینانه ماجرا را به نظاره بنشینی، اینکه دائما ذهنت درگیرشون باشه یا نباشه، اینکه نخواهی بگردی دنبال دلیل و علت، اینکه بتونی اون تجربه رو در حد تجربه نگه داری و هی نخواهی هَمَش بزنی و مرورش کنی، اینکه منطقی باشی و احساساتت رو کنترل کنی، یا اینکه خودت را در آن غرق کنی، همه‌ و همه به نگرشت، حالت و شخصیتت بستگی دارد. حالا یکی از همین تجربه‌های بی‌نهایت غریب برایم پیش آمده است که حتی موقع کتاب خواندن‌های شبانه هم بی‌هوا مچ خودم را درحالی می‌گیرم که چشم‌هایم خیره مانده به سطور کتاب، اما غرق در افکار خودم به چرایی این ماجرا فکر می‌کنم. انگار ذهنم نمیخواهد این فکر کردن بیهوده را پایان دهد. بارها و بارها این پازل هزار تکّه را به هم ریختم و با وسواس منحصربه‌فرد خودم! از اول چیدم اما دریغ که هر بار یک جای کار می‌لنگد. البته شاید ذهنم هم تقصیری نداشته باشد وقتی هر روز یک جنبه‌ی دیگری از این ماجرا برایم آشکار می‌شود (مطلقاً هم جنبه‌های دوست داشتنی اما بسیار آزاردهنده). خلاصه اینکه حس می‌کنم زندگی شوخی‌اش گرفته و من درگیــرم و امّیــد رهایی نیست مرا.

 "چه دانسـ.تم همایـ.ون شـ.جریان" رو هم گوش بدید، خیلی خوبه...

 

  • سنجاقک ..