تمام نشوی در این آمد و شُدها؟
به گمانم یک جایی میرسد که دیگر درد آن طوری که باید برایت زجرآور نیست. آنجا که همهی چراها را پشت سر گذاشتهای. آنجایی که تمام راههایی که به فکرت رسیده برای توقف درد، پیشتر بارها رفتهای. آنجایی که به درد خو گرفتهای. یک حالت خلسهوار. همیشه منتظرش هستی. وقتی درد میآید مدیومش را به تمامی میشناسی، لحظه به لحظهاش را از بَری، دیگر مبارزه نمیکنی، فقط آرام و ساکت مینشینی تا درد بیرحمانه هجوم بیاورد، روحت را خراش دهد، اشکت را دربیاورد، دلتنگت کند، هزار و یک فکرِ مسمـوم را از نو در ذهنت متبادر کند، دست آخر زهرش را بریزد و برود. مثل میگرن. وقتی شروع میشود نمیتوانی کاری کنی، درد آرام آرام شدت میگیرد، ضربهای و یک جایی به اوج میرسد و بعد حالت به هم میخورد و تمام. تا دفعهی بعد که دوباره درد بیاید. بله، مُسکن و آمپول و چه و چه برای تخفیف درد میگرن هست، اما امان از وقتی دردِ روحیِ خانمانبرانداز به سراغت میآید که از مُسکن هم خبری نیست. فقط باید تحمل کنی تا بیاید و برود. تا نوبهی بعدی که باز سهمت از این درد را بپردازی و دوباره و دوباره.
+ فاتحهی آن معاشرتی که تو برایش مشتاق باشی و بیدل و طرف مقابل هیچِ هیچ، را باید خواند.