یک جرعه از این جام تهی


به گمانم یک جایی می‌رسد که دیگر درد آن طوری که باید برایت زجرآور نیست. آن‌جا که همه‌ی چراها را پشت سر گذاشته‌ای. آن‌جایی که تمام راه‌هایی که به فکرت رسیده برای توقف درد، پیش‌تر بارها رفته‌ای. آن‌جایی که به درد خو گرفته‌ای. یک حالت خلسه‌وار. همیشه منتظرش هستی. وقتی درد می‌آید مدیومش را به تمامی می‌شناسی، لحظه به لحظه‌اش را از بَری، دیگر مبارزه نمی‌کنی، فقط آرام و ساکت می‌نشینی تا درد بی‌رحمانه هجوم بیاورد، روحت را خراش دهد، اشکت را دربیاورد، دلتنگت کند، هزار و یک فکرِ مسمـوم را از نو در ذهنت متبادر کند، دست آخر زهرش را بریزد و برود. مثل میگرن. وقتی شروع می‌شود نمی‌توانی کاری کنی، درد آرام آرام شدت می‌گیرد، ضربه‌ای و یک جایی به اوج می‌رسد و بعد حالت به هم می‌خورد و تمام. تا دفعه‌ی بعد که دوباره درد بیاید. بله، مُسکن و آمپول و چه و چه برای تخفیف درد میگرن هست، اما امان از وقتی دردِ روحیِ خانمان‌برانداز به سراغت می‌آید که از مُسکن هم خبری نیست. فقط باید تحمل کنی تا بیاید و برود. تا نوبه‌ی بعدی که باز سهمت از این درد را بپردازی و دوباره و دوباره.

 

فاتحه‌ی آن معاشرتی که تو برایش مشتاق باشی و بی‌دل و طرف مقابل هیچِ هیچ، را باید خواند.

  • سنجاقک ..

آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

سه شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۳

شنیدن این جمله‌ی روح‌بخش از دکتر که در زندگی، همه‌ی مسائل را نمی‌توانی حل کنی و بعضی از مسائل را فقط باید هضم کنی  انگار یک آبی باشد روی آتش ِ دلم، خیلی بهم آرامش داد. وجود بعضی از آدم‌ها واقعا برکت است.

به قول دوستـی، گاهی به احساسات انسان‌ها شلیک می‌شود. دقیق و بی‌نقص. شلیکی که نمی‌کُشد و فقط درد غیرقابل وصفی به‌جا می‌گذارد. یادم بماند اگر روزی از این کویر وحشت به سلامت گذشتم، حواسم به آدم‌های اطرافم باشد، آدم‌هایی که از بهشتشان رانده شدند و شاید در لحظه‌ای از زمان نیاز به یک همدلی یا انگیزه برای شروع سفر زندگی‌شان داشته باشند. هر انسانی یک روزی از بهشتی که درش هست به بیرون رانده می‌شود، بهشت همان نقطه‌ی امنیت ماست. آن وقت است که باید دستش را گرفت.  یادم باشد به جای زخم زدن، سعی کنم باری را از روی دوشش بردارم. یادم باشد بهش گوش بدهم، اجازه بدهم حرف بزند. یادم باشد به جای تنها گذاشتن، کمکش کنم، یادم باشد کمکش کنم. شاید من آخرین دلخوشیِ کسی باشم، پس بی‌تفاوت رهایش نکنم به حال خودش. کاش یادم بماند. آدم‌ها فراموش کارهای قهاری هستند.

 

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو سرودن مرا کم است

گاهی تو را کنار خود احساس می کنم

اما چقدر این خوشی خواب ها کم است

خونِ هر آن غزل که نگفتم به پای توست

آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

 

+ جناب آقای قربانی، چقــدر جانانه این غزل "محمد علی خانِ بهمنی" را خوانده، پیشنهاد میدم حتما گوش کنید.

 پرده‌نشیـــن - علیرضا قربانی

 ++ چقدر باید یادم باشد همش من!


  • سنجاقک ..

به وقت پریــشانی چه کنم؟

شنبه, ۱ آذر ۱۳۹۳

 کرده‌ام روان

باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

حافظ

باید تکّه پاره‌هایم را از این ور و آن ور جمع کنم. هر پاره‌ای از وجودم را جایی گذاشته‌ام. انگاری قلبم را، مهربانی‌ام را، ذوفم را، لبخندم را، اشتیاقم را، چشمانم را و دستانم را در گوشه‌ای به یادگار گذاشته‌ام. خودم را هم در خیابان‌های شهر گُم کرده‌ام. حالا که می‌بینم دیگر چیزی برایم نمانده‌ جز مشتی خیال‌بافی که آن را هم باید رهایش کنم. این خیال‌ها به جایی نمی‌رسد فقط دیوانه‌ترم می‌کنند. هر چند می‌دانم خیال‌ها از من برنمی‌گردند. 

انتـــظار، انتظــار، انتظار.

+ بخشی از یک یادداشت بلند که به دلیل تلخ بودن، بقیه اش را حذف کردم.


  • سنجاقک ..

آهای دخترک! حواست را خوب جمع کن. یادت باشد این بار اگر دلت خواست پایش را از گلیمش درازتر کند و هوسِ عشق به سرش زند، گوشش را چنان بپیچانی تا عشق و عاشقی که نه، هــوش از سرش بپرد و به خود بیاید. بگذار جهان بگردد و بگردد و آدم‌ها عاشق شوند، عشق بیاید و در دلشان جا خوش کند، بگذار تلألوی این عشق دنیایشان را رنگی کند، بگذار دلشان ضعف برود از حُرم نفس‌های معشوق، بگذار عطر بهارنارنج بپیچد در وجود مردمان عاشق این دیار، بگذار هوای دونفره‌ها حواس از سرشان بپراند، بگذار تار و پودشان را با عشق رج بزنند؛ بخوان، ببین و بشنو اما هرگــز اجازه نده حتی برای لجظه‌ای هم به قدم گذاشتن در این جاده فکر کنی، بی شک این راه تو نیست. هر چی میخواهی بگویی را من از بَرم، تو چه؟ آن یواشکی‌های غمگینانه در خاطرت هست؟! 

به گمانم اگر روزی بخواهند جایزه‌ای برای تنها یک ویژگیِ آدم ها بدهند، آن ویژگی برای من قطعا و بدون شک توانایی بی نظیر در غرق شدن هست. من استادم که خودم را غرق کنم. کافی است تو به من دریایی نشان دهی که مورد توجهم واقع شود به کسری از ثانیه نخواهد رسید که چونان خودم را در آن غرق می کنم که دیگر هیچ رد و نشانی ازم باقی نمی‌ماند. مدام به این فکر می‌کنم کاش یک طوری بشود که آدم بتواند کنترل احساساتش رو در دست بگیرد و در مواقع خاص، هوشیاری و منطقش حرف اول را بزند. شاید این رنج کمتر شود.

می‌دانم، آخــرش از بس با خودم حرف میزنم دیوانه می‌شوم، اگر تا به حال نشده باشم طبعا.

 

  • سنجاقک ..

آی آدمها ، که بر ساحل نشسته شاد و خندانید ،
یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند

نیمایوشیج

تا به حال به این فکر کردید که ممکنه شما برای لحظه‌ای آخرین امید یک نفر  باشید؟ 

گاهی اوقات روزهایی، شب‌هایی از زندگی پیش میاد که لحظه‌ها مثل زنجیر دور تنت می‌تنند و هیچ‌جوری نمیتونی خودت رو خلاص کنی. انگار اون زمان دِق‌کردگی! هی کِـش میاد. هی کـــِــش میاد. صدای تیک تیک ساعت مغزت رو میخوره. من اسمش رو میذارم لحظه‌های یک قدم مانده به سقوط. این جور وقت ها دلت می‌خواد یکی دستت رو بگیره که نیفتی. یکی کنارت باشه تا اون زمان سپری بشه. میخواهی فقط تنها نباشی. به هر قیمتی که شده فقط یه کسی باشه که حتی حواست رو پرت کنه از اون لحظه‌های کند وحشتناک. که فقط بگذره. کتاب و موسیقی و ... به کارت نمیاد. اون زمان‌ها تنها باشی تموم میشی، آدمی نمیتونه تنهایی از پس همه چیز بربیاد. خوبه آدم نسبت به اطرافیانش احساس مسئولیت کنه. اگر کسی ازتون خواست ساعتی رو باهاش بگذرونید قبل از اینکه جواب منفی بدید کمی مکث کنید. بهتره شرایط روحی اون درخواست کننده رو اندکی بررسی کنید. نکنه جواب منفی به اون آدمی که ازتون خواسته تنهاش نذارید، آخرین اُمیدش رو ناامید کنه. نکنه اون آدم؛ تنهایی، توان تحمل شرایط رو نداشته باشه.

محتاط باشید. شاید نهِ شما مُهر نهایی برای مختومه شدن پرونده‌ی زندگی یک آدم باشد. به همین سادگی...

 +خواب دریا ماهیِ حوض را دِق می‌دهد، خواب تنهایی مرا ...

  • سنجاقک ..

فارغ زِ تشویشم بکن.

چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۳

آزمودم عقل دوراندیش را

بعد از این دیوانه سازم خویش را

مولانا

هر چه از همان اول ریاضی و اعداد را خوب می‌فهمیدم و برایم مثل آب خوردن بود اما موقع نوشتن مشکل داشتم. نمی‌توانستم کلمات رو طوری کنار هم بچینم که هم زیبا و خواندنی باشد و هم مقصود را بیان کند. استعدادی هم در این زمینه نداشتم. همیشه موقع نوشتن انشا عزا می‌گرفتم. الان که فکرش را می‌کنم می‌بینم خب به جای آن همه اشک و عذاب، بهتر بود چهار کلمه را سَرسَری‌طور کنار هم میگذاشتم و تمام، ولی ظاهرا این پرفکشنیسم در من عمیق‌تر از این حرف‌ها بوده است. البته علاقه‌ام به ادبیات و شعر پارسی و داستان کاملا مشهود بود اما نمی‌دانم چرا خواندن انشا جلوی 30-40 نفری که به آدم زل زده‌اند و معلمانی که بیشتر بلد بودند ایراد بگیرن تا اصلاح کنند برایم از عذاب آورترین کارهای دنیا بود. حاضر بودم تمام زندگی‌ام را بدهم اما معلم از روی برگه‌ی حضور غیاب اسمم را برای خواندن انشا صدا نکند. تپش قلبی که در چند ثانیه‌ی قبل ار صدا کردن معلم مرا از پا می‌انداخت و حتی همین حالا هم با من مانده است. نمی‌دانم شاید هم ربطی به نوشتن و استعداد نداشته و صرفا همان مساله‌ی قدیمی اعتماد به نفس و این داستان‌ها آن همه عذاب را برایم رقم زده بود. همیشه در مقابل جمعی ظاهر شدن و حرف زدن برایم سخت بوده. یادم می‌آید برای دوران کارشناسی که جشن فارغ‌التحصیلی برایمان گرفته بودند و قرار بود از شاگردهای اول هر رشته تجلیل به عمل آورند! از فکر این که اسم مرا بخوانند و مجبور باشم از جلوی آن همه آدم که بعضن پدر و مادرها هم در میانشان بودند (می‌خواستم من باب عدم لزوم به زحمت انداختن پدر و مادران برای حضور در جشن بی‌اهمیت دروان کارشناسی  هم بنویسم که بی خیالش شدم)، رد شوم و بروم روی سن و آن جایزه‌ی لعنتی را بگیرم عزا گرفته بودم. آن روز اسم مرا خواندند و اول خواستم نروم ولی خب دیدم دوروبری‌هایم مرا می‌شناسند و زشت است اگر خودم را به نشنیدن اسمم بزنم و فرار کنم؛ این شد که با کلی خجالت و عذاب رفتم و جایزه که یک لوح تقدیر و یک عدد قاب "و ان یکاد" بزرگ! بود را گرفتم و پایین آمدم. ماجرای این که هر کسی بهم میرسید میگفت اِ شاگرد اول شدی و آن جایزه‌ی بزرگ مرا گاو پیشانی سفیدی در دانشگاه کرده بود دیگر بماند. اصلا من نمی‌دانم مثلا نمیشد سکه‌ای چیزی به آدم بدهند که هم راحت در جیب جا شود و هم به اصطلاح! زحمت‌های چهارساله‌ی ما به نوعی جبران شود! ولی خب حتما ارزش جایزه‌ی معنوی چیز دیگری است. تو چه می‌دانی! جایزه‌ی معنوی‌ای که سه سال است بالای کمد برای خودش جا خوش کرده به این امید که روزی من به خانه‌ای بروم و آن را روی دیوارش نصب کنم! و البته زهی خیال باطل. این را هم بگویم که در دوارن ارشد دیگر از این خبرها نبود، یعنی بود ولی ما دیگر خیال خود را راحت کرده و کلا نرفتیم و آن همه عذاب رویارویی با جمع را به جان نخریدیم.

این همه آسمون ریسمون بافتم که بگویم درکل اعتماد به نفس کانسپت بسیار تاثیرگذاری در تمام جنبه‌های زندگی و پیشرفت است و عدم اعتماد به نفس بیچاره‌ می‌کند انسان را.

همین.


  • سنجاقک ..

سوزم از سوز دل ریش.

جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۳

خانه دل به یغما گرفتــه

بر سر من جنون جا گرفته 

عارف قزوینی

در من هزاران زن زندگی می‌کنند. زنی افسـرده، زنی عاشـق، زنی تنها، زنی ناامید، زنی غمگیــن، زنی دل‌شکسته و چندین و چند زنِ دیگر. در من مادری زندگی نمی‌کند امّا. این است که خودم مجبور شده‌ام مادر همه‌ی این زن‌ها باشم. روزهایی که زنِ افسرده، ضجه می‌زند و چشمانش کور می‌شود و تو گویی فقط سیاهی مطلق وجود دارد؛ باید برایش امیدی باز آفرینم ولو به زور، ولو با بدبختـی ولی باید تمام جهان را زیر و رو کنم تا رنگی برایش پیدا کنم وگرنه همه‌ی عالم را خبر می‌کند. روزهایی که زنِ عاشق از طغیان احساساتش رنج می‌کشد، درد می‌کشد، خم می‌شود و می‌شکند باید بغلش کنم و برای بار هزارم قول‌هایی که بهم داده را  مرور کنم و برایش از شمس و مولانا بخوانم تا آرام گیرد، تا بداند عشق چیست و عاشق کجاست. آن مصرعی را برایش میخوانم که مولانا می گوید: "کو خانه نشانم ده، من خانه نمی‌دانم".  بعضی روزها که زنِ غمگین سکــوت را پیش می‌گیرد و ساعت‌ها حرف نمی‌زند، باید آن‌قدر برایش حرف بزنم و آن‌قدر بگویم تا بالاخره لب باز کند و کلامی بگوید. آخر می‌دانی؛ زنِ غمگین و زنِ افسرده با هم دوست‌های جانی هستن. اگر به داد زن غمگین نرسم، دوست جانش هم ضجه می‌زند. زنِ ناامید را باید از رحمت برایش بگویم. از قدرت و شکوه ایمان. از رسالتی که برایش به دنیا آمده، از اثـرگذاری. باید صد بار برایش توضیح دهم آخر مگر می‌شود ناامید باشی در حالی که من امید توام. فریادهای زنِ تنها را گوش می‌دهم و سرش را گرم فلسفه و جامعه‌شناسی می‌کنم و بهش می‌فهمانم من همدم تنهایی‌هایش هستم. با زنِ دل‌شکسته می‌نشینم به صحبت و بهش می‌گویم مهم نیست. آدم‌هایی که دلت را شکسته‌اند، رها کن، باور کن اصلا ارزشی ندارد. حالا دیگر مطمئنم مادری سخت‌ترین کار دنیاست و خوشحالم که تصمیم درستی گرفته‌ بودم که مادر هیچ کسی نباشم. همین مادری برای این زن‌ها دمارم را درآورده است. البته کاش حداقل مادری قوی بودم، نه مادری که مدام کم می‌آورد و می‌داند اگر و فقط اگر لحظه‌ای کم بیاورد تمام این زن‌ها فرو می‌ریزند.

  • سنجاقک ..

بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم.

پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۳

اصفهان؛ شهری که این روزها در صدر اخبار قرار دارد. اما این بار نه به خاطر معماری بی‌نظیرش، نه به خاطر پایتخت فرهنگی جهان اسلام! بودنش. نه به خاطر تک تک بناهای منحصربه‌فردش، نه به خاطر خشک شدن زاینده رودش، بلکه به خاطر عمل شنیع پاشیدن اسید! 

هر بار که روبه‌روی آیینه می ایستم و صورتم را نگاه میکنم با خود تصور میکنم ممکن بود من به جای سهیلای 27 ساله باشم و قربانی اسیدپاشی یک مازوخیست شوم و اکنون در بیم و امید از دست دادن بینایی‌ام روی تخت بیمارستان هزار فکر و خیال از یک آینده‌ی مبهم در سرم بپرورانم. سهیلا گفته : "فقط همین سی درصد بینایی ام را مراقبت کنید از دست نرود زیبایی‌ام مهم نیست...".

هنوز انگیزه‌ی افراد یا فرد مجرم مشخص نیست. هنوز خبری از شناسایی آن‌ها وجود ندارد و من به دخترکان سرزمینم فکر میکنم که علاوه بر تمام ناامنی‌های موجود، ترس و وحشت از این یکی هم به هراس‌های هر روزه‌شان اضافه شده است. این وسط یک عده آدم وقیح هم با پاشیدن آب به سر و صورت دختران و دیدن ترس و رعبی که ایجاد می کنند، بساط چند لحظه خنده و شوخی را برای خود فراهم کرده‌اند. رسما دارالمجانین است. هر روز که میگذرد تحمل کردن برایم سخت‌تر می شود. به شدت عصبانی هستم و کاری هم از دستم برنمی‌آید.

مرحوم فریدون مُشیری یک شعری دارد به اسم مرگ آدمیت که این روزها مدام با خودم تکرار میکنم. 

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
انچه این نامردان با جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست 
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نیست
فرض کن جنگل بیابان بود از نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور 
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است

 + به طرز بیرحمانه‌ای دلم برای "الف" تنگ شده است ...


  • سنجاقک ..

چشم من به راهت همیشه تا بیایی.

چهارشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۳

 می‌باری بر مزارش خوش به حالت که بارانی

...

می‌گه از همه‌ی سه‌شنبه‌ها متنفرم. از صدای زنگ گوشی متنفرم. همین‌طور از زمستون. از اون روز سرد زمستونی که بهش خبر دادند و نمیدونه چطوری خودش رو رسونده. اون روزم سه شنبه بوده. سکته‌ی مغزی  بدون کوچکترین سابقه‌ی بیماری برای یک دختر جوون اتفاق کمی نیست که بشه باهاش کنار اومد. یک سال از نامزدیشون گذشته بوده. پر از رویا و آرزوهای دوتایی و نقشه‌های آینده و به همین سادگی صبح یک سه‌شنبه‌ی زمستونی لعنتی همه چیز نابود شده. می‌گه هنوز بعد از گذشت هفت ماه و بعد از تمام جلسات تراپی‌های هفتگی، یک کابوس تکراریِ تلخ رو هر شب می‌بینم. شبا که از خواب میپرم ناخوداگاه گوشی رو برمیدارم و شماره‌اش رو می‌گیرم. اما خیلی وقته گوشیش خاموشه...

اگر کسی رو دوست دارید نگذارید بره تو لاک خودش، اجازه ندید به تنهایی خو کنه. سخته اما آدم‌ها بالاخره یاد می‌گیرن راه تنهایی زندگی کردن رو و وقتی هم راهش رو پیدا کردن دیگه هرگز به حالت قبلی برنمی‌گردن. هر چیزی یک زمانی داره، فرصت و زمانش که از دست بره دیگه رفته ... 

+ راستی اصلا خوشحالم که نیستی و لازم نیست نگرانت باشم!!

 

  • سنجاقک ..

بی تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو

ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان همه تو

حسین منزوی

وقتی آدمی باشی که هر شب خواب ببینی و در اثر به هم ریختن همه چی از جمله الگوی خوابت چند وقتی خواب نبینی ناخوداگاه مشوش میشی. دلت برای دنیای خواب و رویا تنگ میشه. دلت دنیای خارق‌العاده‌ی خواب‌هایت را هوس می‌کند. مشوش و دلتنگ و هوس‌آلود بودم تا این‌که چند شبی هست خواب‌ها به من برگشتن. چه برگشتن باشکوهی هم! خواب‌ها برگشته‌اند اما چیزی به نام رویا گُم شده است. مثلا همین دیشب خواب می‌دیدم یک جایی شبیه کویر بودم. هوا به شدت سرد و تاریک و من تنها بودم. هر چه فریاد میزدم، هر چه نگاه میکردم هیچ جنبنده‌ای نبود، صدایم به هیچ‌کسی نمی‌رسید. تنهای مطلق. از همه بدتر نمی‌تونستم ماه رو تو آسمون پیدا کنم! ستاره‌ها رو میدیم، خوشه پروین، دب اکبر و اضغر ولی ماه رو گُم کرده بودم. عدم وجود ماه در بیابان وحشتم را چندین برابر کرده بود. تا جایی که چشم کار میکرد فقط ریگ و ماسه و شن بود. من نمیدونم برزخ واقعی چه شکلیه یا کجاست ولی اینو میدونم که دیشب من تو برزخ بودم. تنها. تاریک. سکوت. سرد. نه پای رفتن، نه پای ماندن.

این تاریکی کوتاه نمی‌آید. زندگی هنوز زیبایی هم دارد؟ طمع شعله نمی بندم! خردک شرری هست هنوز؟!

همین.

  • سنجاقک ..